هوا روشن شده. بلند می شوم. خودم را در پنجره می بینم. صورتم برفی می شود. خواب را از صورتم پاک می کنم. خودم را صدا می زنم اما حوصله ام نیست. جوابی نمی دهم. یک بار دیگر به پنجره نگاه می کنم. هیچ چیز مشترک نیست جز من که زیر برف ها دفن شده ام و مادرم که هنوز صدایم می زند و جوابی نمی دهم
Wednesday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment