خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
حسین منزوی
آشنایی غزلی بود که آغاز نداشت
عاشقی همسفری بود که همراز نداشت
دیگر از کیش تو در آمده ام، کفر ببین
شاه دل مات رخی ماند و سر باز نداشت
همچو جامی که لبش دوخته بر غنچه یار
غرق خون بود دل و مهلت آواز نداشت
هرچه گفتیم و نگفتیم بماند که نماند
آنکه در غربت من جز نفسی ناز نداشت
شعر من بود که باران شد و از اوج رسید
ور نه هر ابر سیاهی خبر از راز نداشت
عشق آن ماه بلند ست و پلنگم مغرور
شاعری بال و پری بود که پرواز نداشت
مه یار
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
حسین منزوی
آشنایی غزلی بود که آغاز نداشت
عاشقی همسفری بود که همراز نداشت
دیگر از کیش تو در آمده ام، کفر ببین
شاه دل مات رخی ماند و سر باز نداشت
همچو جامی که لبش دوخته بر غنچه یار
غرق خون بود دل و مهلت آواز نداشت
هرچه گفتیم و نگفتیم بماند که نماند
آنکه در غربت من جز نفسی ناز نداشت
شعر من بود که باران شد و از اوج رسید
ور نه هر ابر سیاهی خبر از راز نداشت
عشق آن ماه بلند ست و پلنگم مغرور
شاعری بال و پری بود که پرواز نداشت
مه یار