تاخ مرا به ریشه حسرت بریده اند
آتش گرفته است مرا سرد روزگار
چون صد هزار سال عدم رفت نیم عمر
از من گذشت فاصله چون سوت یک قطار
بی بال و پر درون قفس داشت می پرید
در من تمام عمر پلنگی چه ماه وار
چندین بهار باید از این مرگ بگذرد
امید من که زنده شود پشت انتظار
تقدیر دوباره بگذرد از جبر هستی ام
شاید که باز پر بزنم سوی اختیار
مه یار
2 comments:
تو رو دوست دارم زیادددد
چرا خوب اینجا انقدر سوت و کور شده
آپ نمی کنی شاعر جونم؟
Post a Comment