Saturday

تاخ مرا به ریشه حسرت بریده اند
آتش گرفته است مرا سرد روزگار

چون صد هزار سال عدم رفت نیم عمر
از من گذشت فاصله چون سوت یک قطار

بی بال و پر درون قفس داشت می پرید
در من تمام عمر پلنگی چه ماه وار

چندین بهار باید از این مرگ بگذرد
امید من که زنده شود پشت انتظار

تقدیر دوباره بگذرد از جبر هستی ام
شاید که باز پر بزنم سوی اختیار

مه یار

2 comments:

Somayeh said...

تو رو دوست دارم زیادددد

Somayeh said...

چرا خوب اینجا انقدر سوت و کور شده
آپ نمی کنی شاعر جونم؟