Monday

روی مرز وجود ِ بی مرزی
زندگانی چقدر خالی بود
در من از من نماند هیچ منی
در حضوری که بس خیالی بود

سردی یک نگاه او بس بود
تا که یک باره شاعرم بشود
هر چه غم داشت توی من میریخت
غربتی که مسافرم بشود

مثل یک زن به گور میرفتم
چشم ها باز و دستها در خاک
وقتی از لاف زندگی خوردم
سنگ امیدهای بی ادراک

کوله بارم پر است از حسرت
مقصدم هر کجا که من باشم
سر نمیکرد زندگانی سردم
تا که یک مرده در کفن باشم

همه حاصل جوانی ام این بود
آه و حسرت و عشق تا انکار
شرط من بود زندگی کردن
مشترک شد قواعد تکرار

کولی دوره گرد بی فالم
که به پاییز من نوشت بهار
از خدا خواست تا که سر برسد
...این خزانم که مثل چوبه دار
.
.
.
همه چیز و همیشه مبهم بود
تا که ادراک متهم برسد
قاضی عشق منطق شک داشت
تا که مردی به اوج غم برسد

اتهامم چه بود؟ رنجیدن
جرمم اما چه بود؟ فهمیدن
و جزایم همیشه تنهایی
مثل ابر بهار باریدن

مه یار

No comments: