Saturday

سال هزار و سیصد و هشتاد و مردگی
در بند خویش و کوچک سلول زندگی

من به حرفهایی که میزنم اعتقادی ندارم و به کارهایی که انجام میدهم علاقه ای ندارم. از دل تا زبانم فاصله هاست زندگی اینچنین را دوست ندارم. می آزارم و آزار میبینم بی آنکه بخواهم. گوشهایم میشنوند و فکر میکنم. این شنیده ها و تفکرات را دوست ندارم. من به دنبال چیزی نیستم. چیزی به دنبال من نیست. من مرده ام

گازیده ام اگرچه باز به اینجا رسیده ام
با دنده خلاص و دسته پایین و سادگی

احساس بدی دارم. به همین سادگی. هنوز افسرده ام. مغرور و بی ادب

سال هزار و سیصد و هشتاد و چند بود
وقتی که شعرهای قشنگم چرند بود

دلم گِل میخواهم شاید که طرحی نو مجسم کنم از منی بدون گوش بدون زبان بدون نیاز جنسی که چشم بدوزم و بمیرم
...
کتاب خواندم
غمیده ام به کنج غربت دنیای کاغذی
شعریده ام برای شاعر تنهای کاغذی

2 comments:

Anonymous said...

مغرور و بی ادب رو خوب اومدی;)

Anonymous said...

ye peyk bezani halle ;)
ghorbune un shaaere tanhaye kaghazi beram man :X