سرزمین تنهایی مرا که مرزی نیست و شگفت زار دنیای اندیشه های خاموشم را که گویی دیگر به بار هیچ طربناکی نمی نشیند، امیدی نیست.
چه دردی ست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
هنوز بازنده های قفل های سکوتم در سمفونی خاموشی
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هرسخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
دلم نمیرود که بریزم از اشکِ چشم های تنهایی. روزگار سیاه وغربتی که مرثیه ام را دوباره از نو خواهد سرود
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
"میریزم از گلوی خیابان به پای هیچ" ع. بهمنی
...
قد هزار تا پنجره تنهایی آواز میخونم
دارم با کی حرف میزنم نمیدونم نمیدونم نمیدونم
.
.
.
.
.
نمیدونم
چه دردی ست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
هنوز بازنده های قفل های سکوتم در سمفونی خاموشی
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هرسخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
دلم نمیرود که بریزم از اشکِ چشم های تنهایی. روزگار سیاه وغربتی که مرثیه ام را دوباره از نو خواهد سرود
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
"میریزم از گلوی خیابان به پای هیچ" ع. بهمنی
...
قد هزار تا پنجره تنهایی آواز میخونم
دارم با کی حرف میزنم نمیدونم نمیدونم نمیدونم
.
.
.
.
.
نمیدونم
No comments:
Post a Comment