بهمنی جان
انشاءاله که به خير و خوبی و خوشی، قطار به ايستگاه پايانی دارد میرسد و وقت، وقت پياده شدن است! بعد هم لابد نخود نخود هر که بره خونه خود! تا، کی دوباره کسی يا کسانی در جايی در اين ديار پهناور، سببساز و بهانه ديدار من و تو شود و چه غافل و قدرنشناس و فرصتکشيم ماها که چهار پنج روز گرانبها را چون چهار پنج دقيقهء شتابناک، از کف میدهيم، تا در لحظهء مشايعت به ياد آوريم که بايد به خود آمده باشيم؛ آهای درنگی! آهای آرامتر:
آهسته که اشکی به وداعت بفشانيم
ای عمر که سيلت ببرد، چيست شتابت؟
... و ديگر چه کسی ضمانت کند ديدار دوبارهء ما را؟ به سالی ديگر؟ مهلتی در چهار پنج سال ديگر؟ آی که چه غافليم و عمر چه بد، در خوابمان میگذارد و میرود. چشم که میگشاييم، میبينيم آفتاب در واپسين لحظههای پيش از غروب خود است و ما قرار بوده مثلا که در واپسين لحظههای پس از طلوع از خواب برخاسته باشيم
... هيچچيز از اين غمانگيزتر نيست که مجبور باشی بنشينی فرصتهای از دست رفته را شماره کنی: يک، دو، سه، سيصد، آه که سرم دارد میترکد. و چقدر بايد بشمارم؟ يک عمر است دارم میشمارم. باور کن خستهام عزيزکم! برادرم! حتی برای تورق يک ورق ديگر خستهام و روزگار رويش سياه باد که مرا و تو را بايد در اين لحظه به هم رسانده باشد. دو تا پيرمرد خسته و از نفسافتاده و گرفتار در هزارمين نوبت از صعود و هبوط تقديریمان با اين دو تا صخرهء شوم سنگين رویشانههايمان، دو تا «سيزيف»؛ دو تا کوه سرنوشت روی دو تا پشت خم گرفته ناگزيرمان:
«سيزيف» آموخت از ما در طريق امتحان، آری
به دوش خسته سنگ سرنوشت خويش بردن را
راستی کی دوباره؟ دوباره راستی کی بهمنی؟ اين را میپرسم که يادت بيايد که خيلیها هم فرصت نداريم که بخواهی برای آمدن به رشت ناز کنی نازنينم! کسی نمیداند چند تای ديگر، اما من میدانم که زياد نخواهد بود. شايد هم اين که در راه است، همان آخری باشد... خوش ندارم بیرحم باشم. اما نمیتوانم نگويم که: شايد اينکه دارد می گذرد و همين فرصت آذر همين آخری بوده باشد
... ديگر مرثيه سرايی بس! عمری اهل تغزل بودهام و حالا دلم میگيرد که بیاراده هی قلم سرکش را به سوی غزل میرانم و هی از سوی مرثيه سر درمیآورد! راستش آن سه چهار بيتی که آنروز آن پشت خواندم، تا اينجا آخرين غزلکی است که نوشتهام.
خستهام محمّد! خودت میدانی که غزل نوشتن هم دل و دماغ میخواهد. مثل خود دل بستن. عشق که جای خود را دارد، مثل خود دلدل کردن!
و اينطور است که احساس پيری میکنم و بوی بدی هم به همراه آن احساس میکنم. چيزی مثل بوی خستگی، بوی دلزدگی و شايد شبيه بويی که آفتاب لببام بايد داشته باشد. بوی کافور و تابوت و اينطور چيزها را میدهم رفيق! خدا تو را سرسبز نگاه بدارد. تو بمانی که ما بوی رفتن احاطهمان کرده است. پس فرصت، غنيمت! امروز و امشب هم با ما باش، فردا هم. رشت هم بيا! زنجان هم بيا! خلاصه تا میتوانی بيا که همديگر را بو کنيم. لعنت به روزگار که به قول شهريار: حرفهاش پريشان کردن جمع مشتاقان است!
و من چه شوقی در دلم میتپد که تو را مثل آخرين لحظهها، مثل تهماندهء فرصتها، مثل ته بشقاب غذايی که از کودکی دوست داشتهام، بليسم! مثل آخرين بشقابی که زندگی از خورش فسنجان به دستم میدهد.
بنشين که با هم بخوريم رفيق! بنشين!
اين از دلتنگیها! اما زندگی آنروی ديگرش هم هست! آنروی جدی و در عين حال تلختر از زندگی! واقعيتهای زندگی ...
...
به هر حال خسته نباشی برای همه چيز و ممنون برای همه چيز.
حسين منزوی
11 آذر 1378
1 comment:
این حرف بهترت چی شد؟منظورم جواب زویا زاکاریان است.ه
Post a Comment