باید فکرهایم را می کردم اما مثل همیشه دیر...باید چشم هایم را باز می کردم اما مثل همیشه کور...باید دستهایم را میشستم اما مثل همیشه عجول...من گرفتار بی سامانی اندیشه ناپخنه ای آمده ام که بر تمامی پیکر خسته و ملول افکارم سایه انداخته است. سایه سیاه.. پریشانی بر مدار مطلق لایتغیر بی سامانم ... مشتهایم باز... حرفهایم تکراری ... راه هایم رفته... کلمات را عبور میکنم با انگشتانم اینچنین و شاید برای آرامشی ناپایا و تنها برای التیام افکاری لجام گسیخته و تربیت نشده... ناموزون..نا زیبا...من ملولم از هر چه بر من میگذرد یا هر آنچه بر خود میگذرانم بی تدبیر با تشویش پر تردید...من گرفتار آمده ام گرفتار
.
این نوشته هم مثل همه نوشته های دیگرم کم کم پایین میرود...یا بی نظر یا پر تمسخر و بی ادراک. فرقی نمیکند به آرشیو می رود اما همیشه در من جاری. نه جاری مناسب نیست. در من طغیانی در من عاصی در من ... من
این نوشته هم مثل همه نوشته های دیگرم کم کم پایین میرود...یا بی نظر یا پر تمسخر و بی ادراک. فرقی نمیکند به آرشیو می رود اما همیشه در من جاری. نه جاری مناسب نیست. در من طغیانی در من عاصی در من ... من
مهیار
No comments:
Post a Comment