خیلی وقت است که نیامده ام اینجا... انگار هنوز دستم نمی آید که بنویسم. جز برای خود و تنهایی خویش. چیزی نمی گویم که نا مردم بخوانندش و من چون کم به یک تفسیر بیهوده به رسوایی نهان گردم میان سنگلاخ بی تپش آواز نا مردم. دلم بی تاب آغاز است و در ادراک دل درمانده ماندم تا به بی آوازی شبهای خاموشم یا به بی همرازی ام هر دم ز یک تردید بگریزم که من هستم. و چون هستم بباید بی سخن اینگونه باشم. اینچنین سازش به بی بندی و بی مغزی سخت پوچ آدمهای سرگردان کنم تا بیایم هرزه گاهی را چنین اتلاف خود اینجا و ... کم کم از این شعرواره ام که حالم را بهم میزند بیایم بیرون و تمامش کنم و فقط بگویم که چرا خوش نمیگذرد و باز بگذرم.... مهم نیست! "هر چه اینجا با ماست" هر چند "رنگ رخ باخته است" اما دل ما هم هرگز.. هرگز نه امیدی بسته ست که کسی "گوشه چشمی به فراموشی این دخمه" بیاندازد و بس. قصه روز و شبم تنهایی ست و مهم نیست دگرهرگز.. هیچ چیز دیگرمهم نیست.
هه .. انگار این وبلاگ هم جذابیت خودش رو از دست داده ... جز سمیه کسی نمیخواند اینجا را حتی او هم دیگر نظری ندارد
2 comments:
age kasi inja ro bebine
neveshteye in dafeyit rangesh fek konam ghermez bood, are?
badesh ba arze dekhalat: kheiliya weblogo bi sarseda mikhoonanaa, maa ham sharmande :">
Post a Comment