نه دیداری نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته میدارد
چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراری ست دنیا
چه رنجی از محبتها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکباران ساحلها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا در موج حسرتها رها کرد
عجب یار وفاداری ست دنیا
میان آنچه باید و نیست
عجب فرسوده دیواری ست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا
عجب دریای طوفانیست دنیا
آهای آدما خسته ام خسته. خسته. خسته از زندگی.
و اگر مرگ نبود
دست انسان پی چیزی میگشت.
چه بیهوده
آی آدما . این یک فریاد نیست. این یک آه خسته هم نیست. این یک نجوای تنهاست رو به مرگ. رو به خاموشی. رو به هیچ. به دادم
No comments:
Post a Comment