دستم نمی آید که بنویسم
شوقی نمی گیرد که پر گیرم
...و حالی تا ابد
دیگر نه امیدی
نه تصویری
نه تفسیری
دیگر نمی خواهم که سو گیرم
در این نا بی بهاران ، باد زاران
من نمی خواهم
نمی خواهم که بو گیرم
بیا ای مرد آیینه
بیا رسوای دیرینه
بیا اینجا کنار خواب آدمها
بخوان لا لا و لالایی بخوان
تا یک زمان چون ساز برگیرم
به شوق یک نفس از هیچ پر بودن
به تنهایی
به بی سودا نفس هایم
به بی افسانگیهایم
به بی افسون زمانهایم
..به هق هق های
شوقی نمی گیرد که پر گیرم
...و حالی تا ابد
دیگر نه امیدی
نه تصویری
نه تفسیری
دیگر نمی خواهم که سو گیرم
در این نا بی بهاران ، باد زاران
من نمی خواهم
نمی خواهم که بو گیرم
بیا ای مرد آیینه
بیا رسوای دیرینه
بیا اینجا کنار خواب آدمها
بخوان لا لا و لالایی بخوان
تا یک زمان چون ساز برگیرم
به شوق یک نفس از هیچ پر بودن
به تنهایی
به بی سودا نفس هایم
به بی افسانگیهایم
به بی افسون زمانهایم
..به هق هق های
..هق هق ..های..هق ه
مه
No comments:
Post a Comment