Thursday

کاغذ سفید

[راس ساعت چند بود؟] یادم نیست. فقط می دانم راس ساعت بود. یادم نمی آید که صبح بود یا بعد از ظهراما خوب یادم است که هوا تاریک بود. نمی دانم بهار بود یا تابستان اما خیلی سرد بود. راس ساعت نمی دانم چند با او که یادم نیست زن بود یا مرد قرار داشتم. اینکه قرارمان کجا بود را به یاد نمی آورم اما مطمئنم که همان جای همیشگی بود.


حدود ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود. از آن روزهای گرم آخر مرداد که جهنم از آسمان می بارد. با یکی از این جوجه شاعر ها که در یک ماهنامه ی ادبی کار می کرد قرارمصاحبه داشتم تا راجع به آخرین کتابم با او گفت و گو کنم. محل قرارمان هم همین پارک نزدیک محل کار خودم بود. آن قدر هوا گرم بود که تحمل همان چند دقیقه در پارک هم غیر ممکن بود. برای همین دنبال یک بهانه بودم که قرار را به روز دیگری موکول کنم اما با خودم فکر کردم بهتر است این مصاحبه زودتر چاپ شود. در این صورت تا هفته ی آینده دست کم یکی از دانشجوهایم آن را حتما می خواند و در دانشگاه سر صحبت پیرامون کتابم بازمی شود.

برای اینکه هیجان زده و بیش از حد مشتاق به نظر نیایم دو-سه دقیقه دیرتر سر قرار رسیدم. پدرسوخته آن جا نبود. می خواستم به موبایلش زنگ بزنم اما دیدم خیلی برایم اُفت دارد پس منصرف شدم. از گرمای زیاد عرق می ریختم و زیر لب به این شاعرک فحش می دادم. چند دقیقه ی دیگر هم گذشت و وقتی که دیدم از او هیچ خبری نیست، بالاخره به او زنگ زدم. گوشی اش خاموش بود. از شدت عصبانیت نمی دانستم چه کار باید کنم. در نهایت محل قرار را ترک کردم و گوشی ام را نیز خاموش کردم که اگر دیرتر برای عذر خواهی زنگ زد بفهمد که حسابی عصبانی هستم.


ساعت ها کنار ایستگاه نشستم. نمی دانم این من بودم که انتظار می کشیدم یا انتظار بود که مرا می کشید، چون هر چه زمان بیشتر می گذشت انتهای ریل ها را دور تر می دیدم.  مدام از کنارم صدای رد شدن آدم هایی را می شنیدم که هرگز آن جا نبودند اما بی آن که باشند رد می شدند. من هم آن جا نبودم. تنها چیزی که بود انتظار بود. همیشه ترسم از این بود که تنها برای رفتن آمده با شم. برای همین بود که هیچ وقت هیچ جا نمی رفتم.


با صدای فش فش آب پاش های پارک به خودم آمدم. روی نیمکتی پشت یک پارک نشسته بودم و زیر دستم یک کاغذ سفید بود و خودکاری که هرکاری می کردم نمی نوشت. اصلا نمی دانستم چرا آن وقت ظهر آن جا نشسته بودم. پس کاغذ سفید و خودکار خراب را داخل کیفم گذاشتم و به خانه برگشتم. در خانه وقتی وسایل کیفم را خالی می کردم دیدم که تمام کیفم پر از جوهر آن خودکار لعنتی شده است اما کاغذ هنوز سفید بود.

1 comment:

Unknown said...

خیلی خوب بود مهیار ...