Friday

چهار سال یکبار

این روزها جام جهانی فوتبال هست و بیشتر دوستان و اطرافیان سرگرم تماشای بازی ها و دنبال کردن اخبار مربوط به مسابقات هستند. من اما نه تنها چهار سال یکبار و موقع تورنومنت ها ی مهم که تمام سال را پیگیر اخبار فوتبال و حواشی آن هستم و در نتیجه آگاهی بیشتری از شرایط و میزان آمادگی و عملکرد بازیکن ها و تیم ها دارم. به همین خاطر برایم سخت است شنیدن اظهار نظر های دور از واقعیت و صرفا احساسی یا به قول خودمانی آبکی دوستان چهار سال یکباری!‏
 
داشتن این حس مرا به یاد بحث ها ی سیاسی زمان انتخابات می اندازد و شنیدن این حرف که عده ای فقط چهار سال یکبار سیاسی می شوند! من خودم را در مورد سیاست عضوی از این دسته ی <چهار سال یکبار>ی ها می دانم هرچند که اخبار سیاست را هم مثل اخبار فوتبال دنبال می کنم اما واقعیت این است که دنیای سیاست با فوتبال خیلی فرق می کند و حتی اخبار سیاسی هم خود موثق و کامل نیست. ‏برای همین تصمیم گرفته ام که هرچند علیرغم میل باطنی و غریزی اما دیگر در هیچ بحث سیاسی ورود نکنم!‏
 
ده روز دیگر سی ساله می شوم. ده سال گذشته ی خودم را که مرور می کنم پر از بالا و پایین است ولی در کل از عملکرد خودم راضی هستم و شاید دلیل اصلی اش شرایط آرام و با ثباتی باشد که الان دارم. بزرگ ترین دست آورد دهه ی سوم زندگی ام تجربه هایی است که در ایران و سوئد و آمریکا داشته ام و به دریافت خوبی از خودم و دنیای اطرافم رسیده ام.‏ بزرگترین حسرتم دقایقی است که با بغض و گریه یا سیگار همراه بوده. سیگار را که ترک کرده ام اما تا آنجا که بتوانم از گریه و بغض دوری خواهم کرد.‏
دهه ی سوم زندگی ام پر از شور و شعر بود. چند وقتی ست که شعر را رها کرده ام اما در فکر آشتی دوباره ام چرا که شعر رهایی ست و این را خوب می فهمم...‏

Thursday

کاغذ سفید

[راس ساعت چند بود؟] یادم نیست. فقط می دانم راس ساعت بود. یادم نمی آید که صبح بود یا بعد از ظهراما خوب یادم است که هوا تاریک بود. نمی دانم بهار بود یا تابستان اما خیلی سرد بود. راس ساعت نمی دانم چند با او که یادم نیست زن بود یا مرد قرار داشتم. اینکه قرارمان کجا بود را به یاد نمی آورم اما مطمئنم که همان جای همیشگی بود.


حدود ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود. از آن روزهای گرم آخر مرداد که جهنم از آسمان می بارد. با یکی از این جوجه شاعر ها که در یک ماهنامه ی ادبی کار می کرد قرارمصاحبه داشتم تا راجع به آخرین کتابم با او گفت و گو کنم. محل قرارمان هم همین پارک نزدیک محل کار خودم بود. آن قدر هوا گرم بود که تحمل همان چند دقیقه در پارک هم غیر ممکن بود. برای همین دنبال یک بهانه بودم که قرار را به روز دیگری موکول کنم اما با خودم فکر کردم بهتر است این مصاحبه زودتر چاپ شود. در این صورت تا هفته ی آینده دست کم یکی از دانشجوهایم آن را حتما می خواند و در دانشگاه سر صحبت پیرامون کتابم بازمی شود.

برای اینکه هیجان زده و بیش از حد مشتاق به نظر نیایم دو-سه دقیقه دیرتر سر قرار رسیدم. پدرسوخته آن جا نبود. می خواستم به موبایلش زنگ بزنم اما دیدم خیلی برایم اُفت دارد پس منصرف شدم. از گرمای زیاد عرق می ریختم و زیر لب به این شاعرک فحش می دادم. چند دقیقه ی دیگر هم گذشت و وقتی که دیدم از او هیچ خبری نیست، بالاخره به او زنگ زدم. گوشی اش خاموش بود. از شدت عصبانیت نمی دانستم چه کار باید کنم. در نهایت محل قرار را ترک کردم و گوشی ام را نیز خاموش کردم که اگر دیرتر برای عذر خواهی زنگ زد بفهمد که حسابی عصبانی هستم.


ساعت ها کنار ایستگاه نشستم. نمی دانم این من بودم که انتظار می کشیدم یا انتظار بود که مرا می کشید، چون هر چه زمان بیشتر می گذشت انتهای ریل ها را دور تر می دیدم.  مدام از کنارم صدای رد شدن آدم هایی را می شنیدم که هرگز آن جا نبودند اما بی آن که باشند رد می شدند. من هم آن جا نبودم. تنها چیزی که بود انتظار بود. همیشه ترسم از این بود که تنها برای رفتن آمده با شم. برای همین بود که هیچ وقت هیچ جا نمی رفتم.


با صدای فش فش آب پاش های پارک به خودم آمدم. روی نیمکتی پشت یک پارک نشسته بودم و زیر دستم یک کاغذ سفید بود و خودکاری که هرکاری می کردم نمی نوشت. اصلا نمی دانستم چرا آن وقت ظهر آن جا نشسته بودم. پس کاغذ سفید و خودکار خراب را داخل کیفم گذاشتم و به خانه برگشتم. در خانه وقتی وسایل کیفم را خالی می کردم دیدم که تمام کیفم پر از جوهر آن خودکار لعنتی شده است اما کاغذ هنوز سفید بود.

Tuesday

این سمت جهان منم و دنیایی نیست

آن سمت فقط تویی و تنهایی نیست

من گم شده ام درون خود می دانم

غیر از من و تو که هیچ جا مایی نیست


مه یار

Wednesday

تا صبح

مسافر کناری ام که پياده شد
پنجره ای گيرم آمد
باقی ِ مسير را گريستم

ليلا کردبچه


از حالی می نویسم که دیگر برایم نمانده است. از لحظه ای که گذشت....‏

کلمات برای وصف حالم خیلی کم اند اما چشم هایم همیشه حرف می زنند. از این روست که خوانده می شوم بی آنکه نوشته شده باشم. چشم ها همیشه راست می گویند. برای همین در چشم مردم زل نمی زنم تا راستش را نخوانده باشم.‏

اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن
برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
 ایرج جنتی عطایی

 درد چیزی شبیه ملافه است. شب ها روی خودم می کشم و کوچکی وکودکی ام را زیرنازکی اش می خوابانم تا فردا صبح که دوباره به مردم لبخند بزند

so what?!

وبلاگم که عمری نزدیک ترین همراهم بوده را از یاد نبرده ام اما هربار که می آیم و چند سطری می نویسم، به خودم می گویم: که چه شود! بعد با خودم کمی سکوت می کنم و آن چند خط را پاک می کنم. این بار هم همین کار را کردم! ‏‎‏

Monday

... بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده


اکثر اشعار اخیرم خصوصا رباعی ها همه خطاب به خودم بوده. مدتهاست در مورد هیچ چیز و برای هیچ کس خارج از این دایره ی "من" حرفی ندارم

تلخ تر از همیشه ام

سکوت

در آیـنـه تصــــویــر ِ ســـزایـش افتاد
آیـنـده ی در گذشـــته هایـش افتاد
میخواست که ثابت بکند او "من" نیست
برخاست دوباره روی پایش... افتاد