Wednesday

تا صبح

مسافر کناری ام که پياده شد
پنجره ای گيرم آمد
باقی ِ مسير را گريستم

ليلا کردبچه


از حالی می نویسم که دیگر برایم نمانده است. از لحظه ای که گذشت....‏

کلمات برای وصف حالم خیلی کم اند اما چشم هایم همیشه حرف می زنند. از این روست که خوانده می شوم بی آنکه نوشته شده باشم. چشم ها همیشه راست می گویند. برای همین در چشم مردم زل نمی زنم تا راستش را نخوانده باشم.‏

اون ور جنگل تن سبز
پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک
پشت این شبای روشن
برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
 ایرج جنتی عطایی

 درد چیزی شبیه ملافه است. شب ها روی خودم می کشم و کوچکی وکودکی ام را زیرنازکی اش می خوابانم تا فردا صبح که دوباره به مردم لبخند بزند

No comments: