تو در کجای حجم کمم حل شدی که من
تقطیر میشوم و تبلور نمی کنی
من در کجای ذهن تو خوابیده ام که تو
جیغم نمیکشی و تصور نمی کنی
...
علی بهمنی
زل میزنی به مالیخولیای مردی که روزی هزار بار در خودت می کشی و شبها زنده اش میکنند؛ که برگردد با آن نگاه پر کنایه اش سرت داد بزند: خووووب! آخرش که چی؟
میخوای بگی: آخه لعنتی چیزی که هیچ وقت اولی نداشته آخری هم نداره! اینو بفهم!... اما این رو نمیگی!
- نمی دونم ... نمی دونم ...
و نگاه ترحم آمیزش که: باشه حالا خودتو ناراحت نکن. میگذره عزیزم میگذره...
و ازت بگذره
◘
میخوای بگی: سلام! راستی شما چقدر شبیه من هستید!... اما اینو نمیگی!
سلام! راستی چرا شما اینقدر شبیه من هستید؟ -
با آن نگاه پر کنایه اش که سرت داد بزنه: قرار نبود این رو بگی! بفهم! در ضمن همه چیز آخر داره میفهمی؟ همه چیز! حتی تو حتی من!
◘◘
- به چی زل زدی «گلی»؟
- به تو
- با کی حرف میزدی؟
- با تو
- من که اینجا نبودم
- مگه الان هستی؟
...
مـه یـار
پانوشت: دوستانی که صرفا برای خوندن شعر به اینجا سرک میکشند لطف کنند و تا اطلاع ثانوی مراجعه نکنند!