Friday

Last thing I remember
I was running for the door

I had to find the passage back to the place I was before
Relax said the night-man:
"We are programmed to receive
. You can check out anytime you like but you can never leave"...

Hotel California - Eagles


داستان از اینجا شروع میشه که تو میخوای تمومش کنی. مضطربی و فکر میکنی. به یک پایان نزدیک میشی. رو به روت چند تا در می بینی. یکی از درها بازه و بقیه بسته. ناخودآگاه به تنها در ِ باز نزدیک میشی. همین طور که آرام آرام داری نزدیک میشی، حس میکنی بقیه ی درها هم دارند به آرامی باز می شوند. قدمهایت را سریع تر میکنی. به در میرسی. یک احساس عجیب سراغت رو میگیره. حس ِ "رفتن". از "شدن" میترسی و به "رفتن" شک میکنی. چشم هات رو میبندی. فکر میکنی.. چشمهات رو باز میکنی و درها بسته اند


داستان از خود ِ تو شروع میشه وقتی تو فکر ِ یک پایانی. یک پایان ِ ساده و آروم. داری فکر میکنی و فکر میکنی که به یک فضای خالی میرسی. جایی که کسی نیست حتی خودت. فکرتو زود پاک میکنی ولی پاک نمیشه. چون اصلا چیزی نبوده که بخواد پاک بشه. از هر طرف که نگاه میکنی "هیچی" میبینی. به یک در فکر میکنی و باز میشی. اون طرف ِ در "خودت" رو میبینی با چشمهای بسته. خودت در رو میبنده و تموم میشی