زندگی؟ کدوم زندگی؟ کی می دونه من با چه حسرتی این زندگی نکبتی رو تحمل کردم؟ می خوام زندگی که حقمه داشته باشم. من بهترین سالهای عمرم رو از دست دادم..."
(پرویز پرستویی در نقش یوسف-بید مجنون)
شاعری! رشته ات ریاضیه و سال کنکورته. یک مشت کتاب کنکور دکوری ریختی دور و بر "خودت" که کسی بهت گیر نده ولی مدتهاست که درس نخوندی. خونه خالیه. تویی و تنهاییت. تویی و یک اتاق. توی اتاق راه میری راه میری راه میری. با خودت حرف میزنی حرف میزنی حرف میزنی. بحث میکنی. از خودت کم میاری. سرت درد میگیره. بی منطق میشی. با خودت دعوا میکنی. سر خودت داد میزنی. به گریه می افتی دلت برای خودت میسوزه. خودت رو نوازش میکنی آروم میشی ولی "خودت" آروم نمیگیری. مادرت میاد خونه و دلش خوشه که نشستی پای درست
همه چیز مثل یک چشم به هم زدن اتفاق می افته کنکور میدی. رتبه ات هفتصد میشه. همه خوشحالن ولی تو بیزاری. فکر میکنن چون مغروری شادیت رو پنهان میکنی ولی تو مغرور نیستی . تو واقعا بیزاری! چشماتو باز کردی میبینی بهت میگن مهندس برق! ترم اول عاشق میشی.♥ در به در خیابونا و کوچه ها و... سیگاری میشی. سیگار رو پشت دستت خاموش میکنی و عشقت رو فراموش میکنی... فراموش میکنی... فراموش میکنی... "عشق اول فقط یه خاطره است/عشق بعدی هماره فاجعه است" دیگه عاشق نمیشی میشی نمیشی میشی نمیشی. اصلا اهمیتی نداره چون خودتو قاطی چیزای دیگه کردی. دانشگاه ◘◘◘ سانسور◘◘◘ خودت رو سانسور میکنی.
احساس میکنی دیگه نمیتونی. خیلی بیزاری. بیزارتر از همیشه. مهم نیست از چی بیزاری مهم اینه که دیگه صبرت سر اومده. پول و سرمایه ای که نداری. تنها راهت برای رفتن ادامه تحصیله. با نفرت مجبوری برگردی و هرچی گند و گه و مشروطی بالا آوردی جمع کنی که بتونی جمع کنی و بری. نمیدونی کجا میخوای بری فقط میدونی میخوای بری. دوباره همه چیز مثل چشم به هم زدن میگذره. نمراتت خوب میشه و تافل و کوفت و زهر مار و چشم باز میکنی میبینی خرس قطبی هستی. استکهلم. از اینجا به بعد همه چیز آروم میشه... آروم.. آروم. یه هویی قاطی میکنی از مردم سرد و خشک و زبون نفهم خسته میشی میخوای بری. راه برگشت نداری باید بری یه جای دیگه. یه جایی که شاید بهتر باشه. مهم نیست کجا فقط فرق داشته باشه. سرمایه ای که نداری تنها راه رفتنت ادامه ی تحصیله. حالت از خودت و رشته ات به هم میخوره ولی چاره ای نداری باید بری دکترا بخونی یا برگردی پس برنمیگردی. از برگشتن بیزاری. همیشه میخوای بری. فقط و فقط بری. میری میری میری ولی به هیچ جا نمیرسی به هیچ جا. اونقدر این قسمت عذابت میده که حتی نمیخوای راجع بهش فکر کنی. عصیان میکنی! زیر همه چیز میزنی و میخوای از اونجا بری. ولی کجا بری؟ سرمایه ای نداری! جایی رو سراغ نداری! دکتری نگرفتی که فوق دکتری رو بهانه کنی!
یک نفر رو داری که تموم این سالها پیشت بوده و تو ندیدیش. باهاش ازدواج میکنی و تصمیم میگیری که به سرزمین خرس های قطبی برگردی ولی باید قبل رفتن یه سری به خونه بزنی
حالا تو برگشتی و دور و برت پر از تنهایی های قدیمیته. دوستای قدیمیت که بیشتر از تو در جا زده اند! شاعرانی که سالها از اینترنت میشناختی و ای کاش همیشه دور می ماندند. یک مشت کتاب دور و برت ریخته و تو فکر عصیانی... شاعری!
مـه یــار
(پرویز پرستویی در نقش یوسف-بید مجنون)
شاعری! رشته ات ریاضیه و سال کنکورته. یک مشت کتاب کنکور دکوری ریختی دور و بر "خودت" که کسی بهت گیر نده ولی مدتهاست که درس نخوندی. خونه خالیه. تویی و تنهاییت. تویی و یک اتاق. توی اتاق راه میری راه میری راه میری. با خودت حرف میزنی حرف میزنی حرف میزنی. بحث میکنی. از خودت کم میاری. سرت درد میگیره. بی منطق میشی. با خودت دعوا میکنی. سر خودت داد میزنی. به گریه می افتی دلت برای خودت میسوزه. خودت رو نوازش میکنی آروم میشی ولی "خودت" آروم نمیگیری. مادرت میاد خونه و دلش خوشه که نشستی پای درست
همه چیز مثل یک چشم به هم زدن اتفاق می افته کنکور میدی. رتبه ات هفتصد میشه. همه خوشحالن ولی تو بیزاری. فکر میکنن چون مغروری شادیت رو پنهان میکنی ولی تو مغرور نیستی . تو واقعا بیزاری! چشماتو باز کردی میبینی بهت میگن مهندس برق! ترم اول عاشق میشی.♥ در به در خیابونا و کوچه ها و... سیگاری میشی. سیگار رو پشت دستت خاموش میکنی و عشقت رو فراموش میکنی... فراموش میکنی... فراموش میکنی... "عشق اول فقط یه خاطره است/عشق بعدی هماره فاجعه است" دیگه عاشق نمیشی میشی نمیشی میشی نمیشی. اصلا اهمیتی نداره چون خودتو قاطی چیزای دیگه کردی. دانشگاه ◘◘◘ سانسور◘◘◘ خودت رو سانسور میکنی.
احساس میکنی دیگه نمیتونی. خیلی بیزاری. بیزارتر از همیشه. مهم نیست از چی بیزاری مهم اینه که دیگه صبرت سر اومده. پول و سرمایه ای که نداری. تنها راهت برای رفتن ادامه تحصیله. با نفرت مجبوری برگردی و هرچی گند و گه و مشروطی بالا آوردی جمع کنی که بتونی جمع کنی و بری. نمیدونی کجا میخوای بری فقط میدونی میخوای بری. دوباره همه چیز مثل چشم به هم زدن میگذره. نمراتت خوب میشه و تافل و کوفت و زهر مار و چشم باز میکنی میبینی خرس قطبی هستی. استکهلم. از اینجا به بعد همه چیز آروم میشه... آروم.. آروم. یه هویی قاطی میکنی از مردم سرد و خشک و زبون نفهم خسته میشی میخوای بری. راه برگشت نداری باید بری یه جای دیگه. یه جایی که شاید بهتر باشه. مهم نیست کجا فقط فرق داشته باشه. سرمایه ای که نداری تنها راه رفتنت ادامه ی تحصیله. حالت از خودت و رشته ات به هم میخوره ولی چاره ای نداری باید بری دکترا بخونی یا برگردی پس برنمیگردی. از برگشتن بیزاری. همیشه میخوای بری. فقط و فقط بری. میری میری میری ولی به هیچ جا نمیرسی به هیچ جا. اونقدر این قسمت عذابت میده که حتی نمیخوای راجع بهش فکر کنی. عصیان میکنی! زیر همه چیز میزنی و میخوای از اونجا بری. ولی کجا بری؟ سرمایه ای نداری! جایی رو سراغ نداری! دکتری نگرفتی که فوق دکتری رو بهانه کنی!
یک نفر رو داری که تموم این سالها پیشت بوده و تو ندیدیش. باهاش ازدواج میکنی و تصمیم میگیری که به سرزمین خرس های قطبی برگردی ولی باید قبل رفتن یه سری به خونه بزنی
حالا تو برگشتی و دور و برت پر از تنهایی های قدیمیته. دوستای قدیمیت که بیشتر از تو در جا زده اند! شاعرانی که سالها از اینترنت میشناختی و ای کاش همیشه دور می ماندند. یک مشت کتاب دور و برت ریخته و تو فکر عصیانی... شاعری!
مـه یــار