Saturday

... یک ترانه و حرف دل از شاعری ناشناس که بدجور اشک ما رو تو غربت در آورد

من از شهر تباهی بر می گردم
بگیر دستامو حس کن . سرد سردم
تموم هستی ام رو دادم از کف
حالا خاموش و غمگین بر می گردم

منم من رشته ی الفت گسسته
منم من کشتی بر گل نشسته
بدست خود زدم آتیش به جونم
که شاید باز کنم درهای بسته

ولی حالا پشیمونم پشیمون
از این راهی که رفتم مات و حیرون
برای بازگشتن یاورم باش
نجاتم ده از این دیوار زندون

اگه راه نجاتی پیش رومه
اگه شام سیاهی هام تمومه
همه از مهر توست ای خوب دنیا
که خورشید وجودت پیش رومه

دلم می خواد بشینم توی خونه
بگم من دردهامو دونه دونه
بگم من اون گیاه خشک و زردم
که حالا می زنم از نو جوونه ..

No comments: