ساحل
-----
آه ساحل
بی دریغ تر از آب و روشنی
از تو میخوانم
از تو که پایمال مردمی خُردی
-خُردان بزرگ بین-
دریا فریفتگانی چون من
که بر شانه های تو شاعری کردند
و هرگز غم تو را ترانه ای نشدند
آه ساحل
بی دریغ تر از آب و روشنی
سالخوردۀ شبان سرد تنهایی
میگریمت آنگونه که تو
به سوگ نشستی
هر غریق بی بازگشت را
ماهیان گرفتار را دیدی
دل به دریا زدی و مَد شدی
تا که یک چند بیشتر نفس بکشند
جذر شدی پیش پای صبح صیادان
خون تو خوردی
که نخوابد گرسنه کودکشان
...
مه یار
No comments:
Post a Comment