Sunday

اطرافم را که چشم میشوم گم میشود منم میان آدمها. کمرنگ میشود دل نگرانی هایم میان خیل تفکرات مردمی که فقط یک ضمیر با من تفاوت دارند. زمینمان یکی ست. خورشیدمان یکی ست. دنیایمان یکی ست. انجاممان یکی ست. زیر سقف یک آسمان به خواب میرویم. از این است که میخندم همه شادی ها را و گریه میکنم تمام غصه ها را... و میریزم ازالتهاب یک شعر وقتی که فکر میکنم قلمم خیانت است به هر کسی که در ناآگاهی من در گوشه ای از دنیای مشترک زجر میکشد و بی من میمیرد. بی آنکه بدانم کسی به من فکر میکند و فرصت میخواهد برای بودن برای ضمیر تازه ای شدن. این است که میترسم اضطراب آدمیان را. میخواهم تا صبح فردا گوش باشم برای هر کسی که امشب در انتظار مرگ میخوابد. میخواهم گریه کنم هر کودکی را که گرسنه میخوابد. شعرم شعله میکشد تا فریاد شوم هر مرد تنها را

پی نوشت: دلم یک مرشد میخواد. میخوام باقی راه رو درست برم

1 comment:

Shaghayegh said...

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست