:در جواب دوست عزیزم پ
او همان است که در کودکی ام حاضر بود
بی پدر بودم و بر رنج دلم ناظر بود
او خدایی ست که در اوج غمم شادی داد
عاشقم کرد و دلم سوخت ولی صابر بود
او همان بود که در هر قدمم میدیدم
سایه ای شکل خودم پشت سرم عابر بود
دست در دست دلم داد که تنها نشود
دل که بر هر چه زمین هر چه زمان کافر بود
اشک در حلقه چشمان گرفتارم ریخت
تا ببینم چقدر رنگ خدا باهر بود
تا به آنجا برسم کوک زمان را چرخاند
دشتی غربت و شور سفرم دائر بود
تا زد انگار مکان را که به آنجا برسم
الحق او در هنر خویش بسی ماهر بود
این همه گفتۀ مه نیست خدا را سوگند
هر چه گفتم همه از اوست که او شاعر بود
مه یار
No comments:
Post a Comment