در هم آمیخته غم و شادی را. همه چیز را بی دلیل به بازی میگیرد و ازش نان در می آورد. زندگی همین است. هنر هم فروشی است
گریه هم خنده می آورد
ای درد تواَم درمان، در بستر ناکامی
و ای یاد تواَم مونس، در گوشهی تنهایی
و ای خاطرهات پونز، نوک تیز ته کفشم
این صندل رسوایی، این صندل رسوایی
گرگی تو و میشم من، جمعا به تو آویزیم
آب است و سریشم من، جمعا به تو آویزیم
اُگزاز و دیازپامی، جز زلفت آرامی
چون زلف تو نا آرامم، رسوا و پریشم من...
سِشُوار، سِشُوار، سِشُوار...
م. نامجو
.
.
من هم بالاخره یک روز از این دنیای مجازی مخابرات بیرون می آم و اون موقعست که بیرون میریزم و میخندم. میخندم و میگریم. تا اون زمان به خاله بازی ام ادامه میدهم
تقصیر کیست گم شدنم زیر لایه ها
وا رفتنم در آبسه سرد سایه ها
تقصیر کیست این همه دور از –شدن – شدن
غلطیدنم به حوصله هیچ مایه ها
می خواهم از توهم این - کیست - بگذرم
تا دور دست ساکت شهر گلایه ها
نارنج باشم و بتکانم گلوم را
هر چار فصل بر بدن کوه پایه ها
ع. بهمنی
No comments:
Post a Comment