نمیتونم جلو خودم رو بگیرم پس بهتره چند وقتی باز ننویسم
...
تو که دستت به نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ی ماست
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
بنویس هر چه که ما رو به سر اومد
بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پاییز بد فکر بهاریم
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رونوشتی
دل ما رو بنویس
دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بس که دویدم
تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که تویی من نرسیدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوارشب گذشتی
تو که عشقو با نگاه تازه دیدی
بادبان به سینه ی دریا کشیدی
دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی
دل ما رو بنویس
بنویس از ما که عشقو نشناختیم
حرف خالی زدیم و قافیه باختیم
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
لحظه لحظه در فراز و فریبیم
...
اردلان سرفراز
1 comment:
چشمه شاعریم سخت گلالود شدست
آتش طبع سخنگوی خوشم دود شدست
عادتم پادشه دل شد و آواز فسرد
هر چه بود از اثر شوق تو نابود شدست
جنبشی بود و گذشت از گذر کودک دل
پیر قلبیست:در این سینه نمک سود شدست
خشک سال سخن و ساز فرو خفته و سرد
چه غریب از دل من نغمه داوود شدست
دست خالیست..غزل سخت و سر از ایده تهی
وقت پایان تن و گفتن بدرود شدست
شاید....شاید شده است..و اونچه هنوز پیوستگی واژه من و بلاگ تورو محافظت میکنه...حقارت بی جراتیست که در انتهای هر غوغای تلخ روزگار و دل.....با لبخند دیواریش هر بار میگوید:من زنده تر از خواست توام.....و هنوز...دیریست..از پس هزار فاجعه و خواستن و ترس.....در کنج اتاقم...هنوز زنده ام....با شهوتی اهدایی پروردگار بخشنده و عادت خودارضایی با کاغذ و غزل..... شرشره واژه و تعفن از من راکدم میریزد..بی آنکه شاد کند...یا لا اقل ارضاء کند...
چه حقیر و تلخ است...نخواستن و بودن.
Post a Comment