Friday


بعضی وقتها از چیزهای بسیار ساده ای لذت بسیار میبرم. یک مشت آب را با دست راست روی دست چپم میریزم گویی قطره قطره آن را با تمام وجودم احساس میکنم کمی اغراق است اگر بگویم صدای سمفونی آب را... اما میشنوم. کاش در اینچنین آرامشی بمیرم


...


اسمم را از کودکی دوست داشتم اگر دوباره حق انتخاب نام داشته باشم بدون شک مهیار را انتخاب میکنم... آرامم .. آرام و خوشبخت

2 comments:

Anonymous said...

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی...

:*

Anonymous said...

آره رفیق.همه چیز زیباست در قلمرو آرامش شیرین مست بودن....آرامشی که رنگ خود را به چهره لجوج مرگ هم میکشد... گویی زمان بر تکه لامسه ای حساس و خوش از دل میلغزد...لحظه میخندد...آب آواز میخواند و " دکتر فاست" در نمایش نامه معروف گوته زمزمه میکند که "ای روزگار درنگ کن و ای چرخ بپای" و ابلیس "سپیدمست" پیروز میشود...و در کشاکش یک شوق به سادگی چشمهات به یک سه چرخه یک قطره یک پنجره......ناگهان"خشتی می افتد از سر دیوار و قصه تمام میشود" داستان شیرینی لحظه و سمفونی آب .....سر انجام قصه تمام میشود....و تو میمانی و خبر هولناکی که که از کنج تاریک ابهام میاید خبر هولناکی که از پشت دیواری مجهول در آن سوی هستی میاید......خبری که "هیچگاه" نخواهیم دانست که چیست.ه

پینوشت:یاد این جمله برشت میافتم:آنکس که میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.