اینجا اتاق من است. من با لپ تاپم روی تخ نشستم. همان تختی که رویش بارها مریض شده ام. همان که رویش درس خوانده ام. همان که رویش با پارسا کشتی گرفته ام. همان که رویش فیزیک 1 دبیرستان میخواندم و 6 سال بعد سوالهای امتحان فیزیک 1 همان دبیرستان را طرح کردم. همان تختی که رویش شعر خوانده ام شعر گفته ام، تمبک و سه تار زده ام... همان تختی که ... .
اینجا اتاق من است! اتاق من سه تا میز دارد یک تخت و یک کتابخانه. روی میزی که بین کمد و پنجره است یک کامپیوتر پنتیوم 4 است که یک روز با کلی ذوق و شوق با پویا رفتیم و از بازار رضا خریدیم و دیگر از وقتی لپ تاپ خریده ام روشن نمیشود مگر مریم بخواهد چیزی تایپ کند یا میلاد بیاید که مثلا درس بخوانیم. کنار این میز بزرگ و جلوی پنجره میز کوچکی است که رویش پرینتر است. پرینتر هنوز تازگی دارد و جذابیت های خودش رو حفظ کرده برای همین دو سه روز یکبار نگاهش میاندازم. کنار میز پرینتر و آن طرف پنجره میز تحریر است که هرگز به خاطر ندارم چیزی رویش تحریر کرده باشم چون گفتم همیشه کارهایم را روی تخت انجام میدهم. این میز تحریر همیشه آشفته و به هم ریخته است مثل همین الان که 30 سانتی متر رویش بار سنگینی میکند. یک عالمه کتاب تافل و "جی آر ای"!، چسب،
عطر و اسپری و جا قلمی از جمله این بارها هستند. زیر این میز هم چیزهای ترسناکی است که بعدا به آنها میپردازم... . همینطور که پادساعتگرد دور بزنیم میرسیم به تختم که قریب 80 درصد حجم(شاید هم سطح) زندگی ام را شامل میشود! بالای این تخت یک تابلو است. تابلوی نقاشی اثر ایمان ملکی که خیلی زیاد دوستش دارم. این تابلو با من حرف میزند. اولین بار پوسترش را در خوابگاه دیدم میلاد دید که چگونه محو آن شدم من هم که خدا نکند محو چیزی بشوم...! کنار این تابلو یک چیز دیگری به دیوارم چسپانده ام که وقتی رفتم بخرم اسمش را نمیدانستم هنوز هم اسم "تابلوی اعلانات" را که مغازه دار گفت نامی مناسب نمی بینم. خلاصه این بی نام بی صفت را اولین بار توی عکسی بر دیوار اتاق نگین دیدم و احساس کردم که من همیشه این را در اتاقم کم داشته ام آن هم دقیقا بالای تختم. وقتی خریدم دائما شعر زمستان اخوان را زمزمه میکردم پس تا به خانه رسیدم و بر دیوار نصبش کردم، عکس اخوان را با پرینتر جذابم پرینت ردم و اول از همه بهش چسپاندم. کنارش یک عکس از فرهاد (عمرا این عکس را دیده باشید) و وسط هم عکس منزوی. آن کنارتر هم شعر علی بهمنی را زده ام که اینجا نمینویسمش... . پادساعت گردشتان را که ادامه بدهید میرسید به کتابخانه ام که در حقیقت مال مریم بود اما چون من همیشه کتابهایم بیشتر بوده و شاید کتابخوان تر هم بوده ام پیچاندمش! کتابخانه چهار طبقه دارد که کلی به هم ریخته است چون کتابهایی که خارج میکنم هرگز به جای اولشان باز نمیگردند و میروند بالای هم سوار میشوند! کتابخانه ام دیگر جا نداشت برای همین از طبقه آخر کمدم استفاده کرده ام کتابهایی که آنجا هستند مثلا قرار بود کمتر بخوانمشان اما چون دورند دلم تنگ میشود همش میخوام برم آنها را بخوانم. اساسا من از چیزهای سهل الوصول خوشم نمیآید! (دلم را زود میزنند. هرگز آدم مسئول و متعدی نبوده ام)
ساعت مچی ام را همیشه از کنار طبقه دوم کتابخانه ام آویزان میکنم به طوری که از خواب که بیدار میشوم اگر از دنده چپ بیدار نشوم ساعت اولین چیزی است که خواهم دید.
5 ساز دارم: سه تمبک یک سه تار و یک سنتور. با سنتورم هیچ وقت ارتباط عاطفی برقرار نکرده ام پس همان بهتر که زیر تخت آن اتاق خاک بخورد. تمبک مرا همیشه مینوازد. سه تارم دو سال پیش خودم نبود این چند روزه که باز آمده بدجور زخمه ام میزند. راستی یادم رفت بگویم که چرا سه تا تمبک دارم. یکی اش را که از خانه خود حلمی خریدم(ان شاءالله معرفترین سازنده تمبک را بشناسید) یکی اش مال دایی است که خیلی دور است و فایده ندارد اگر بگویم دلم تنگ است. سومین تمبک هم مال امید است که همینجوری فعلا داده به من. سازهایم هیچ وقت جای خاصی در اتاق ندارند اغلب روی زمین و نزدیک تختم هستند.
قبل از اینکه با دور پاد ساعتگرد دوباره به کمد برسیم بین در و کمد یک دیوار است که بر آن تابلویی ست. تابلویی از اشعار من که یک مرد هنرمند سه تا از اشعارمو به صورت زیبایی گرد یک خورشید نوشته و به من هدیه کرده این آدم رو هرگز ندیده ام و دست هنر ما را به هم پیوند داده است. دستش درد نکند(دست هنر را میگویم!)
حالا که دورمان تمام شد برویم زیر میز ناتحریرم و آن چیزهای ترسناک. یک کیسه بزرگ پر از دست نوشته های من، نامه های عاشقانه ای که برایم نوشته اند، نامه هایی که نوشته ام و برایم پس آورده اند. دفترهایی که برایم نوشته شده است. جرات نمیکنم خیلی هاشان را بخوانم هر چند از جدیدترینشان بیشتر از یکسال میگذرد... نه حرف زیادی در موردشان ندارم که بگویم/ حرف که هست اینجا دیگر ظرفیت ندارد!
در این اتاق یک چیز دیگر هم هست چیزی که از قلم افتاد... . این اتاق "من" دارد و مهیار من ِ این اتاق است. منی که حالا دیگر نمیخواهد پایش را از اتاقش بیرون بگذارد چون بیزار است. از چه و که اش مهم نیست فرض کنیم از همه چیز و همه کس. مهم این بیزاری ِ من ِ اتاق است که به او اجازه خروج نمیدهد. من ِ اتاق مهیار خیلی وقت است که خسته و دلمرده شده حتی پرینتر هم برایش جذابیتی ندارد. تمام اتاق را در سیطره خویش دارد منی که در سیطره هیچ کس و هیچ چیز نیست! دلش خوش نیست. دلش فقیر است. شاید همیشه فقیر یک واژه است یا همیشه بیقرار دورهای نداشته. چشمهایش گاهی دقیقه های زیادی خشک میشود بر گوشه دیواری که هیچ وقت قواره اتاق و من اش نبود. اشکش میآید پایین که دلش همیشه تنها ماند. بغضش گرفته دیگر نمینویسد...
1 comment:
اینجاست ایید پنجره بگشایید ای من و دگر من ها : صد پرتو من در آب
مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ اندیشه من جاده مرگ
آنجا نیلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست
اینجا ایوان خاموشی هوش پرواز روان
در باغ زمان تنها نشدیم ای سنگ و نگاه ای وهم و درخت ایا نشدیم ؟
من صخره من ام تو شاخه تویی
این بام گلی آری این بام گلی خک است و من و پندار
و چه بود این لکه رنگ این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟
افسانه دمید ؟
نی این لکه رنگ این دود سبک پروانه نبود من بودم و تو افسانه نبود ما بود و شما
Post a Comment