Wednesday

آخر نفهمیدم منظور فتاح را از این تقسیم فکری که در جزوه اش نوشته بود. شاید همین چیزی که من الان دچارشم. هر چه هست سخت است. خصوصا الان. چرا همیشه برای همه چیز وقت کم می آورم؟ آخر خدا را خوش نمی آید این همه دل کوفتی ام وسط این همه کاری که نمی دانم به چه امیدی ریخته سرم ، بگیرد. واقعیتهای تلخ و بد ذاتی های درونی ام آزارم میدهد. این روزها بیشتر از هر چیزی از خودم فراریم. حق همیشه با دیگران است. من کمم. از عمرم چقدر مانده؟ چقدر فرصت باقیست؟ عاقبت ما و این جهان کجاست؟ جواب این سوالات را از هر کمونیستی بپرسی میگوید خدا میداند. پریشب بود که خواب میدیم قرآن میخوانم. از اینکه چنین خوابی دیده ام شرمسارم! فیلم یک تکه نان کمال تبریزی را اگر دیده باشید... بگذریم. میترسم. میترسم مثل تمام وقتهای دیگری که اینچنین احساس حقارتی تمام وجودم را میگیرد. چه کسی باور میکند اگر بگویم که من خود خواه ترین آدم هستم. اینجا وبلاگ است. یعنی چه اش را خودم هم نفهمیدم بعد از 3 سال وبلاگ نویسی. شاید یعنی آیینه ای موجدار از درون آشفته من. نه کم است. گاهی که ذوق مرگ میشوم هم می آیم ابنجا و مینویسم. کسی صدایم را میشنود؟ آی با شما هستم. آی


شعله ای که میسوزد از خویش بر سر

با زبان اشک و دم هم نمیزند دیگر

آیینه ای که جای زخم های کهنه را

می شمارد با درد و میشکند آخر

یک تاریک انتظار مبهم و ناتمام،

فرجام نبرد با مردی تکیده و لاغر

مردی از رنگ "فردا چه میشود ای وای"

مردی از جنس شعر و نامه و جوهر

دختر اما پر از سکوت است و نیاز

بیچاره هنوز دلش مانده پیش قلب پسر

صندوق امانات عاشقی ش لبریز است

پر از روزهای کودکی های خوش باور

همیشه به یاد روزهای سخت پاییزی

اشکهای ریزه ریز که "دوستت دارم دختر"

آخر تمام میشود این قصه و باقی ست

خرده شیشه، پاره پاره ... دود و خاکستر

بازی گناه قضا و قدر بود یا تو یا که خدا

تنها خیال خام پلنگی بدون بال و پر

مه

صبح دوشنبه 11/2/1385


این بازی که همیشه بدون پرده پایانی و ناگهان تمام می شود

درست مثل زندگی آدماست وقتی که نیمه جان تمام می شود

میشود تمام و دیگر حتی جای هیچ چیزخالی هم نمی ماند

بی مقدمه داستانِ هر گز شروع نشده بی پایان تمام می شود

مثل خاکستری که همیشه مانده میان دو رنگی سفید و سیاه

قرمز تا بنفش زیستن در برزخی به نام جهان تمام می شود

همچون کسی که یک لحظه هم فرصت نشد بگوید کیست

بود و نبودمان روزی میان خروار ها زمان تمام می شود

مثل فرانتس سوسک یا مثل صادق سگ فرقی نمی کند

فقط بابا طاهر نبود که! شاملو هم عریان تمام می شود

مالیخولیایی یا مثل آب فرقی نمیکند حرفها همیشه ناگفته

در اوج حسرت و تنهایی و سکوت آرام جان تمام می شود

مه


کاغذ، قلم .. و سیگار.. دیگر خدانگهدار

تقدیر ما چنین بود: مردن به دست تکرار


مه

No comments: