Monday

نمیدانم هایم مثل همه و مثل همیشه از میدانم ها بیشتر است اما این هرگز چیزی نیست که مرا آزار بدهد دیگر حتی اینکه دیگری بداند که من چگونه می اندیشم وقتم را پر نمیکند. اینکه شخصیت خودم را در آن جایگاهی که متصورم به دیگران تحمیل کنم، زمان را نمیگذراند. زمان برای من متوقف مانده روی آخرین مسیرهای به خانه بر میگردیم های دانشگاهی که برایم دیگر تمام شده است. زمان برای من متوقف مانده روی جوانی های مال من میشوی های نوزده سالگی هایم. زمان برای من متوقف مانده روی آن جا استادی ها یا رفت و برگشت های به کار آموزی. زمان برایم مثل دزد زندگی ام میماند که آمده تا یواشکی از کنار من بگذرد و همه چیز مرا تا آنجاکه حواسم اجازه میدهد بدزدد. هربار که خواسته ام شکار چی باشم زمان آنچنان کوبیده بر سرم قدرتش را که میترسم حتی با خودم تکرار کنم که من باید ... . مدتهاست که تمام آروزهای ریز و درشت و تمام ابعاد زنده بودنم را در باب انفعال صرف میکنم که هر چه بادا باد . وقتی با تمام وجود خیره میشوم به خاطرات این چند سال اشک بی دریغ در چشمهایم جمع میشود و دیگر تنها خودم هستم که دلش به حالم میسوزد! و من که هر از چند گاهی بی نصیب یا فریب خورده این ناخدای کشتی ناجاودان زمانه، می آیم و مینویسم و هرگز دوباره نخواهم خواند اینها را حتی به خاطره حتی به درد. شعرم نمیگیرد. دستم نمیآید به برخاستن ، برخواستن ، بر خواستن ناتوانم همیشه حتی اگر فردا بیایم و اینجا آواز سر دهم که پرنده کوچک خوشبختی ام را دوباره روی بالهای نامرئی زنی پیدا کرده ام که مرا به خیال خام خویش به ابد خواهد برد

1 comment:

Anonymous said...

har chy fekre shabaa hamash ba ham miyaan too saram mipichan,
می چرخم
بین تو و من
بین عشق و مرگ
بین خدا و انسان
در نوسانم.

:*