مثل همین گربه های خیابانی لاشی ام . چون گوشهام باز میشه تا هر مذخرفی رو بشنوه و تنها وقتی فرار میکنم که در معرض خطر قرار گرفته باشم . مثل همینها لاشی ام چون شعر و غصه و شادی و محبتم و همه چیزم عیان است . از اینها بدترم چون آدمیت یدک میکشم و میفهمم . وقتی مثل سگ دهانم باز میشود به هر چرت و پرتی یعنی مثل همان گربه های آواره لاشی شد ام . پس محکومم به تنهایی حتی اگر بفهمم حتی اگر بدانم که با خویش هم در تقابلم . سالیان غریبیست زندگی و امتداد در اضطرابی وهم گون و آزگار. من در کجای این سیل حماقت واقع شده ام؟ من از کجا به دنیای این بازیچه خیال دچار شدم و دست بی مروت روزگار چه چیز کم داشت . لاشی؟ و من اهریمنی درون خویش میابم که قصد کرده ام تا شیشه عمرمش را نشکستم آرام نگیرم . حنای رنگین کدام وسوسه ماندگار مرا به زندگی مشتاق و از این قصد باز خواهد داشت؟ آیا خدا هنوز از من خسته نشده . دیگر برای هیچ سوالی حتی لمحه ای هم نمیاندیشم . لاشی ام باید جوابم حاضر و آماده باشد . دلی که دیگر ندارم خون است
Sunday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment