Friday

کسی نیست با خودم حرف میزنم

منتظر کدامین معجزتی؟ نگاه کن ببین چگونه درخویش تنیده مانده پروانه ابریشمیت. کجای نگاهم انتظار چنین روزی را میکشید که دیگر نمی توانم چشم بردارم یک لحظه از غفلت هایم. در خیال خودم هنوز به تشویش زمزمه میکنم که درون خلوت ما غیر در نمیگنجد.... اما اون خلوت گزیده کجا و من کجا
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمزده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
ه.ا.سایه
میروم بیرون تا پایان این روز بی حاصل رو دود کنم
کسی نیست با خودم حرف میزنم

1 comment:

Anonymous said...

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟؟
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل زتماشای باغ عالم چیست
بدست مردّم چشم از رخ تو گل چیدن
بمی پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشِش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رُخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

...
ps:
امشبم عجیب قریب شد جدنا؟ یه کم ترسیدم راستش خودم ;)

:*