خوب گوشاتونو باز کنید من باز میخوام بنویسم. این چند روز بعد از امتحانات قرار بود بشینم برای تافل بخونم اما هنوز نمیتونم. با کامپیوتر بازی میکنم یا داستان کوتاه میخونم. تازه فهمیدم چخوف هم آدمی بوده واسه خودش! بقیه اش هم اعصاب خوردی های همیشگیه که همونطوری که همش با خودم تکرار میکنم قراره بهشون دیگه فکر نکنم. البته خیلی وقتا اجتناب ناپذیره اما تا اونجا که میشه از فکر کردن به مشکلاتم میپرهیزم. ولی یه حس درونی بهم میگه اتفاقاتی که اطرافم میگذره مخصوصا حساسیتهای تو که داره به راه اشتباهی میره رو نباید بذارم به حال خودش. اما مثل این بازیه کامپیوتر همه چیز باید موازی پیش بره و این برای من کار رو طاقت فرسا میکنه. همین میشه که همه چیز رو به یکباره رها میکنم!... یه توضیحی راجع به این بازی بدم. اسم بازیه "عصر اساطیر" . داستانش اینجوریه که ما یکی از خدایگان رو انتخاب میکنیم. رقیبمون هم که میتونه خود کامپیوتر باشه خدایی رو انتخاب میکنه. خلاصه با توجه به اون خدایی که انتخاب کردی یه سری امکانات در اختیارت قرار میگیره. هر کدوم از طرفین معرکه یک مرکز شهر دارن. در مرکز شهر باید کارگر درست کنیم. کارگرا باید برن چوب و طلا جمع کنن. همینطور باید حیوونا را بکشند و گوشتشونو جمع کنن. دشمن هر لحظه امکان داره به ما حمله کنه و ما هم میتونیم هر وقت خواستیم بهشون حمله کنیم. اما بهتره به اندازه کافی چوب و گوشت و طلا جمع کنیم چون برای ساختن سربازهای قویتر که بعضی هاشون در هیبت حیوانات عظیم الجثه هستند باید از اونایی که جمع کردیم مصرف کنیم. (فکر کنم خوب توضیح ندادم چون الان هم زمان با نوشتن دارم به ابی گوش میدم که البته در واقع آهنگای گوگوشه که قبلاها باز خونی کرده) بگذریم. خلاصه بازیه آره! اینجوریه. سه سطح سخت و آسون و متوسط داره که من تا حالا نتونستم تو بازی با حریف متوسط پیروز بشم) .... (تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نورو آیینه بردی...چرا از سایه های شب بترسم؟ تو خورشید رو به دست من سپردی) هه هه .. خوب منم دیگه با این نوشته م ..... این که این بازی چه شباهتهایی با مشکلات روزمره که من به همشون پشت میکنم داره، خیلی برام واضحه اما شاید برای شما واضح نباشه حوصله توضیح دادنشم پرید! به همین راحتی! خیلی عوض شدم نه؟ دیگه نمیجنگم . در مقابل پاره ای از مسایل که حتی خیلی برام اهمیت دارن واکنشی نشون نمیدم. کاملا منفعل. فقط نگاه میکنم . مثلا نگاه میکنم که چه جوری حرفام تو گلوم میمونه یا نمینویسم. مثلا بربر نگاه میکنم که چه جوری در فکر و دل ِعزیزترین کسم به اشتباه کوچک و کوچکتر میشم. نا به جا. سکوت من هم نا به جا. من به نیروی خدایگان احتیاج دارم. .... (بوی رخوت همه جا رو میگیره.. همه درها به غربت وا میشن . جاده هامون که به خورشید میرسن مثل تاریکی بی انتها میشن) آخرین سیگارم هم تموم شد . یعنی هنوز دارم با تناقض دست و پنجه نرم میکنم یا اینکه بزدلمو شهامت ندارم؟ (خوبه که جواباتونو نمیشنوم!)من از مرگ شدیدا می ترسم... هنوز و حتی و انگارو نباید! اومدم که نوشتمو همین جا تموم کنم اما این آهنگ شروع شد. از این که با آهنگ همزمان بنویسم بسیار لذت میبرم. پس مینویسم
اگر چه جای دل دریای خون در سینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم می آرم
اگر چه رو به رویی مثل آیینه با من
ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن
نه یک دل نه هزار دل همه دلهای عالم
همه دلها رو میخوام که عاشق تو باشم
(آهنگ بی کلام) (خیلی دوس دارم این آهنگو) هه
تویی عاشقتر از عشق تویی شعر مجسم
تو باغ قصه از تو سحر گل کرده شبنم
تو چشمات خواب مخمل شراب ناب شیراز
هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز
میخوام تو رو ببینم نه یک بار نه صدبار به تعداد نفسهام
برای دیدن تو نه یک چشم نه صد چشم همه چشما رو میخوام
(که مثل چشمای خودم گریون کنم؟!)هه
تو رو باید مثل گل نوازش کرد و بویید
با هر چی چشم تو دنیاست فقط باید تو را دید
تو را باید مثل ماه رو قله ها نگاه کرد
با هر چی لب تو دنیاست تو را باید صدا کرد
تتمه عرایضی
1 comment:
خوبه که آدم به تناقض برسه این یعنی اینکه چیزی به نام مغز توی کله آدم داره وول میزنه.خوشحالم که فکر می کنید باز هم بنویسید.مریم
Post a Comment