از خیابانهای تهران گذر میکنم . آنجا که آسمان بلندش روی سر مردم دلمرده اضافی میکند . زنهایی که بچه هایشان را مثل بار اضافی به دوش میکشند و مردانی که به زندگی وامانده اند. و خیره پسرها و روسپیانی که همیشه بازارشان داغ است را میبینم که چگونه در اندیشه یک لحظه و پول و هوس غرق میشوند. گدایی که آنطرف ایستاده شاید تنها در فکر این باشد که این طرف خیابان آدم بیشتر رد میشود و البته غذای شب . من در این اندیشه که شاید هرگز خودم نخواهم شد به خانه برمیگردم . از زمین و زمان همه جز او خسته اگر نباشم یادم میآید که حمام هم شاید بد چیزی نباشد در این تابستان گرم . ریشهایم مثل میرزا کوچک خان اگار همه را دیده ام جز خود . به خود ایمان پیدا نکرده باید فردای مقرری بسازم از این کتاب و کاغذ و مدادها . به خود نیاندیشیده هنوز و حتی به هیچ نرسیده باید شروع کنم از نو به امید اینکه خراب نشود اما میشود همه چیز روی سرم آرام آرام آرام . صدایم در نمیآید که چقدر درون خود مشوش و حیرانم و زمان را به سان تیغی برنده بر گلوی خویش میبینم تو که نمیدانی اینرا و من که نایی نمانده بگویم اینها را . تو را ماه هاست که روزی صد بار شکسته ام . تو که نمیدانستی و من که تنها تو را داشتم . آن بیرون جز کفشهای کتانی پاره ات چیزی را دنبال نمیکنم . دست به نوشتن هام که دیگه خیلی بد شده همون ننویسم سنگین تره
Friday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment