Saturday

ئشو شاید یک بوسه آفتاب مرا بس بود
به حرمت احساس
به قداست ادراک
تا قیامت صبح
معلق و سستم
به چیزهایی بس عبث
کوچک و بی قوار
که بازیچه میشوم
ای کاش
وای کاش
کاش که تنها یک قلم مرا بس بود برای سرودن
و صفحه ای سیاه کافی ام بود برای شنیده شدن
ای وای من هنوز و هرگز و حتی نشنیده مانده ام
...
هیچ فردا
و هیچ همیشه
ای کاش شبی بود مرا
شبی که سر به بالین ترس نگذارم
از زندگی
و از فردا
صدای تیک تاک تیک تاک تیک تاک زمان گذشت
وای خسته ام
ای وای خسته ام
ای وای خسته ام
نشانه ای نیست
نه اصلا که بی نشانگی ست
ای دریغ
در این روزگار شب
در این شبانه روز غفلت و تنهایی
سر به دیوار بی محبت زندان زندگی
سر به پستی بودن
و ننگ ... ای وای خسته ام
ای وای خسته ام
من
مهیار
ارجمند
راد
خسته ام

1 comment:

Anonymous said...

به نام حق
به نام آنکه دوستی را آفرید, عشق را, رنگ را...
به نام آنکه کلمه را آفرید.
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که می خواستم از او بگویم.
که هر چه بود, پیش از هر کلامی, خودش گفته بود.
باید این واژه های کوچک را شست.

سالهاست دچارش هستم.
و این دل بینهایت چه جای کوچکی بود برای دل بیتایش.

او رفت و من نشناختمش.
در تمام میخکهای سر هر دیوار, آواز غریبش را شنیدم اما باز هم نشناختمش.
همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
یا طولانی ترین ثانیه های تنهاییم که بعد از سرآغاز کلامم, فقط خود او می داند
که آن ثانیه ها چگونه گذشت.
فقط آنقدر او را شناخته ام که در سایه های افتاده به کلامش, به دنبال جای پای خدا باشم.
اینجا هر چه هست , جز با صداقت او و کلام و نقشهای او, حوض بی ماهی است.