آرامشی که خداوند به من هدیه می کند به حرمت چشمانت که از هزار اینکه بشنوم کجای زمین را به نامم سند زده اند برایم با ارزش تر است. وقتی هنوز درون دیوار غرور و تعصب و خجالتی بودنهای مخفیانه ام دلم خوش می شود به یک جامدادی، یعنی هنوز کودکم را نگه داشته ام که چشم به دوزت به تمام سادگی ها اما دلبسته ام هنوز و این شاید نا بخشو ده ترین گناه یک موجود اما چرایش برایم کمی سخت است... میدانم دیگر کسی مرا به وسعت خردسالی ام نخواهد برد اما می اندیشم چون سواری که نه به اختیار خویش اما همیشه در عبور است... مرد جوان امروز خدا و تنها خدا از فردا آگاه است
Thursday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment