Monday

آب و جارو نکرده اینجا را می گویم بیایی و بنویسی دوست ندارم که اما انگار مجبورم می کنی که تکرار کنم و یاد آوریت کنم. من آدمها رو از نوشته هاشون بهتر درک میکنم. فکر نکنم با این تکرار ها بیایی و بی حس غریبانه ای بنویسی که انگار خود خودت باشی آخر من 2 سال است که می نویسم کم کم یاد گرفته ام که چگونه هم خودم باشم و هم در لباس کلماتم طوری مخفی بشم که کسی جز آنکه می خواهم (یعنی کسی که میرود درونش تا اعماقش ...) درک کند...مهم نیست گفتم شنیدن نشنیدنش با تو دوست ندارم فریاد بزنم باور کن این تویی که نمیشنوی...من آب و جارو نکرده مثل آبم را هم گذاشتم کف دستت بیا و هر چه می خواهی بنویس حتی سکوت...با بغض مه آلودی این شعر را مینویسم خصوصا چقدر همخوانی به آن ایمیل به ظاهر خنده دار می آید عجیب با این تپش قلبم حس عجیب و غم انگیزی دارم... قلبم می آید توی دهنم را می فهمید؟! فکر نمیکنم چون اینجا دارد می آید نه آنجا وقتی آمد آونقت این شعر را بخوانید و مثل من بنشینید خیره شوید و آرزو کنید که آنقدر از فرط خستگی خواب عمیقی شما را فرو ببرد که کابوس ولش نبینید...باز هم تنهایی چقدر برای خودم نوشتم... ولم کنید بابا مهم که نیستم این را بخوانید و بخندید که من این مرثیه را چنین آشنا میگریم
پیراهن سپید عروسی است در برم
یک کاسه آب، آینه، قرآن برابرم

این زن که توی آینه لبخند می زند
هی فکر می کنم که منم یا که مادرم؟

مادر! تمام فرصت گل در شکفتن است
جرمم مگر چه بود که نشکفته پرپرم...؟

- دوشیزه مکرمه این بار دوم است...
مادر! بگو کجاست پس آن نیم دیگرم؟

او این غریبه ای که به من زل زده است، نیست
انقدر نقل و سکه نریزید بر سرم

پیراهن سپید ... عروسی است یا عزا؟
عشق این لباس نیست که از تن درآورم

- دوشیزه مکرمه این بار سوم است
این خنده های توست می آید به خاطرم

[ از راه می رسیدی و لبخند می زدی
بغض مرا به آینه پیوند می زدی

در لهجه ات طراوت باران حضور داشت
صدها ستاره از شب چشمت عبور داشت

می آمدی و بر لبت آواز تازه بود
از هرچه خوب هرچه از آن می شود سرود

مردان شهر با تو هم آواز می شدند
در من زنان کوچکی آغاز می شدند

در من هزار خاطره آتش گرفته است
حالم از این هوای مشوش گرفته است

یادش به خیر فصل قشنگی که داشتیم
خود را کجای خاطره ها جا گذاشتیم؟

آقای شعرهای عبوسم! عجیب نیست
جز من کسی نگفت که درد دل تو چیست؟

جز ما کسی نخواست بفهمد بهار را
آوازهای کوچهء شب زنده دار را

رفتی، بهار از شب این کوچه رخت بست
آوازهای خستهء من در گلو شکست

بعد از تو عشق مثل من آهسته پیر شد
از بودنی که عین نبودست سیر شد

دلواپسم برای تو آقا! رفیق! یار!
همخانه قدیمی این قلب بی قرار

ای کاش می شد از دل تو آرزو کنم
شاید به این بهانه ترا جستجو کنم

کاش ای وجودت از کلماتم شکیل تر
این بیتهای از تو سرودن طویل تر... ]

- دوشیزه مکرمه...
این اشک شوق نیست
از فرط شیونست که لرزیده پیکرم

این را به آن غریبه دیر آشنا بگو
پیداست او هنوز نکرده است باورم

*
با روسری صورتی و چادر سیاه
شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری...

No comments: