دیگر کنارم نیست. در برابر من است چیزی که یک روز درون من بود حالا مقابل من ایستاده. من میروم که خالی شوم از هزار چیز. من با یک دنیای تو خالی پر از آدمان چند صباحی با یک مشت فاسد معتاد دزد قاتل نامرد ... نه اینگونه برایم عجیب سخت است. من از درون میپوسم برای چه آخر؟ همه اش سر تا آخرش دو روز است. تو رفیق؟ میایی نظرم را میبینی که بداهه گفته ام. آره با توام رفیق ! هنوز تمامی من را در گیر دادنهای شکاکانه خلاصه میبینی؟! من منجمد شدم. یخ بسته ام... از درون من سرد چگونه بیرون بیایم. مرا دمی فقط دمی مرا کمی اندکی نا زمانی هرزه چند گاه تنها بگذارید. آی آدمان. هوای کوچیدن است از این دیار اما نه به راه سرای بی سرای جهان غرب. من از خویش می خواهم بکوچم به شما. من از شما میخواهم بکوچم به خویش. من باز خواهم گشت. من روزی دوباره باز خواهم گشت. دستانم را به وسعت آغوش بی لطافت دنیای پر دغده شما باز خواهم کرد اما روزی که خویش را مجال پرواز باشد. یارای زبان گشودن نیست اکنون. همه چیز میرود در انتهای سینه ام خانه میکند. مرا مجال آهنگ نیست. من بی کلید خواهم نوشت تمام نت های موسیقی این نا زمان را. من شما را روزی دوباره به آب مانند خواهم کرد. من از غزل تهی خواهم شد و تا ابد خواهم ماند... من را مجال پرواز دوباره ای دهید. من هم حضور گرم خدا را گاه گاهی هنوز از لا به لای ابرهای خیره به چشمانم، پیوند میدهم. پیوند میدهم به شما به حضور به ادراک آامشی غریب. من زمان را بی عشق خواهم باخت....من آرزوی شمایم شما ولی...آه این چند خط نوشته هم گذشت از این حال در می آیم با خوابی ز جنس خستگی تن زمینی ام به تختخواب خواهم رفت. من هوس را از روی تختخواب به زیرترین فصل نبود عشق خواهم کشید. من را فرصتی دهید. من آبروی عاشقان جهانم. من حرمت عشقم. من را مجال لازم است. من را تنهایی
Tuesday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
baba kheili khaf sangin bood!!!
Post a Comment