خانه مان بوی خوشبوترین گلهای بهاری رو گرفته. مامان جانم برگشت. دیشب "پشت و رو" ی کامو رو خوندم و اون داستان ریشخند رو. اونقدر روم تاثیر گذاشت... . این حس کم ربط بهم دست داد که 3 ساله به خاطر درس و دانشگاه و رابطه ام با آدما، خیلی چیزا مثل خانواده ام رو فراموش کردم. ازخودم بدم اومد اما همه اش سر سمیه بیچاره خالی شد! ولی آنقدر بوی مامان جان پیچیده که همه چیز یادم میره. دوست دارم دستش رو بگیرم ببرم توی اتاق همه اتفاقهایی که تو این 8 ماهه افتاده رو براش تعریف کنم. دوست دارم براش گریه کنم. اما حیف که من اینجا مرد شدم!... یادم نرود که اینجا بنویسم که همه اش اینجا نیست تا بعدها بدونم کجاها رو هم باید بخونم. و تا یادم نرفته بنویسم که امتحانها دوباره نزدیکه و من درسام جمع شده. هه هه و به جاش کتا درک و دریافت موسیقی اثر راجر کیمی ین رو میخونم. مهمترین ویژگی این کتاب که حتی مهمتر از مطالب فوقالعاده به درد به خورش هست اینه که اولین کتابیه که متعلق به منه یعنی با پول خود خودم خریدم. اه چه بد من اولین پولی که خودم دشت کردم رو به عروسک دادم!... صدای مامان جان می آد باید رفت. اگه یه روز نباشه چی؟الآن که هست!
Friday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
range weblog kheilyyy khoshgele, ba'd nemidoonam chera man yehoyi yadi az kozete bichare kardam! :( albate hamash taghsire in Kamoye ... ;)
Post a Comment