اونقدر نوشتم که دفتر خاطراتم هم تموم شد. چقدر یه هویی ترسیدم. حالا چی کار کنم؟ چه دفتری بخرم؟ یه دفتر چهل برگ کاهی میخوام که ریز ریز توش بنویسم و اگه دلم خواست داد بزنم بزرگ بزرگ. هر وقت که دلم گرفت مثل امشب اونقدر روش گریه کنم که فقط اون ببینه و کلی خیس خجالت بشه. دفترم تموم شده پس مجبورم اینجا بنویسم. هر چند هیچ وقت اونطوری که اون تو مینویسم نمیشه چون اینجا رو همه میخونن اما کاریش نمیشه کرد امشب باید نوشت. باید نوشت که چقدر دلم برای مشهد تنگ شده. واسه امام رضا و نماز خوندن تو صحن قدیم بعد مفاتیح خوندن دسته جمعی و ... . چرا اون موقع هیچ وقت به ذهنم نرسید که اونقدر کبوتراشو نگاه کنم که سیر شم. که از دستشون خسته شم. دلم بدجوری هوای مشهد کرد. همونجایی که همش میگفتم دلگیره و هر وقت می اومدیم تهران یا میرفتیم تبریز نمیخواستم برگردیم... . دلم تنگه برای راهنمایی مفتح و اون شاتوتای پشت پارک مینا. برای کل کل با رضا بابایی و تمرینای تئاتر با جمشیدی. برای حفظ کردن شعرای طولانی اخوان. واسه انداختن کیفهای کثیف و خاکی رو زمین و رفتن تو نوبت برای سگا بازی کردن توی اونجا که اسمش دیگه یادم نیست. برای خیلی چیزا که دیگه به زمان پیوسته و نمیشه هیچ کاریش کرد. دلم تنگ نشه یه وقت برای دانشگاه! ... . چرا دلم تنگ میشه. اگه زنده باشم حتما دلم تنگ میشه. واسه امروز . واسه دیروز. واسه پارسال. پیارسال پر ماجرا... . چه جوری میشه یه چیز نو بیاد. من یه چیز جدید میخوام. یه امید گنده. یه چیز نو. من میخوام دوباره از ته دل بخندم. میخوام بازم واقعا و راستی راستی شاد باشم. اه صدای این گربه ها رو خوب میشناسم اون بیرون همیشه چیزهایی برای آزار دادن هست حتی این موقع شب. از شعرای حاقظ خسته شدم. از سه گاه و همایون و کرد بیات خسته شدم . میخوام هنر هشتمی بیاد. میخوام خودم بیآفرینمش. دلم میخواد تو هنر خودم غرق بشم. کلیه ام اوضاعش خرابه خیلی میترسم کار دستم بده. دلم چیزای جدید میخواد ولی با گذششته هم بدجوری پیوند دارم. این یک تناقض رنج آور. خلق الانسان فی کبد . پس چرا این همه از آیه های نعمات فراوونش یادم نمی آد. چرا بزرگترین گناه نا امید شدن از لطف خداست؟ لطف خدا بیشتر از جرم ماست .... نکته سر بسته چه دانی خموش. گفتم از حافظ خسته شدم و فقط حافظ کهمیتونه بیاد و یک لحظه حرف دلمو بگه. مطمئنم هیچ کسی این نوشته های طولانی رو روی یک وبلاگ بدریخت بی سر و ته مثل این از یه آدم فعلا نا شناسی مثل من، حوصله نمیکنه بخونه. اما اصلا چه اهمیتی داره...
« تو بزک کرده جانوری هستی
که در "تماشا" خانه کرده بود
...
آه تبعیدی ترانه های تاریک
آدمی!»
شهریار امینی
No comments:
Post a Comment