آخ جون که میتونم دوباره اینجا فارسی بنویسم. سمیه میگفت خوش به حالت که تو باز یه وبلاگ داری که توش بنویسی آره این یکیو موافقم . من به وبلاگم هم وابسته شدم . مثل خیلی چیزای دیکه که زود بهشون وابسته میشم و شدم . اما دیگه اینو هم یک ایراد وارد به شخصیت خودم نمیدونم . خیلی جالبه که من دارم خودم رو کم کم میشناسم و دیگه نمیخوام با خودم مثل خیلی گذشته ها بجنگم . انگار دارم یاد میگیرم که باید بعضی چیزها رو در مورد خودم بپذیرم . خوب من اینجوریم دیگه به همین راحتی! نمیدونم چرا بعضیا اینقدر با خودشون دعوا دارن همیشه! مثل این دخترایی که میرن جلوی آیینه و نمیدونم واسه چی یک ساعت با خودشون ور میرن... من هم دیگه نمیخوام زیادی با خودم ور برم . نه البته از اون نوعش که گفتم ! یعنی میخوام تا اونجا که میتونم خودم رو به عنوان کسی که دیگه بیست و یکسالشه و تا حد زیادی بعضی خصوصیات و روحیات توش جا افتاده بپذیرم . خوب البته همیشه تغییر خیلی خوبه البته نه از نوعیش که پری سا میگه مثلا از این کلمه "فعلا" ام خوشش میآد نه! از اون نوعیش رو میگم که میگه قاف نداره!... بگذریم و الا همیشه حرف و حدیث در مورد علامت سوالهای زیادی که در رابطه با همسن و سالهای بیست و اندی سالمون داریم ، زیاد هست... همونطوریکه اونا میتونن راجع به ما حرف بزنن ... اما کاش همه ظرفیت و تحمل شنیدنشو داشته باشن . با چهار تا کلمه انگلیسی به کار بردن یا پیچیده کردن قضایا ، که این روزها بین رفقای ما باب شده ، نمیشه خارجی شد . یک روز یکی از دوستام احسان میگفت: مهیار به نظرت خارجی بودن خوبه!؟ (خارجی به همون معنایی که هممون میدونیم) ای کاش من تو آمریکا به دنیا اومده بودم... گفتم: آره به شرط اینکه بدونیم اونها جز انگلیسی چیزهای دیگه ای هم دارن که من چقدر حسرتشونو خوردم... آره خیلی حسرت اون آرامش و راحتی خاطر اونا رو خوردم . منظورم همون چیزیه که اینجا ، تو ایران ، نمیشه پیدا کرد . چیزی که البته ریشه های بسیار عمیقی تو بطن جامعه و فرهنگ ما داره . فرهنگی که علیرغم تمدن قدیمی و پر بارمون پوچ و تو خالیه . اینجا آدما با خودشون هم دعوا دارن . هنوز نمیفهمم چرا این مامورای راهنمایی و رانندگی که مثلا خادم ملت هم هستن به خودشون اجازه میدن که اون بلند گوی گوش خراش رو که کاربرد های مهم ذیگری هم داره رو بگیرن دستشون و از توی اون بنزشون داد بزنن تو خیابون با بدترین لحن و توهین آمیزترین شکل مردم رو تحقیر کنن ، که چی مثلا برو جلوتر... . نمیفهمم چرا یک کارمند بانک که پشت یک میز کوچک نشسته فکر می کنه که بر سریر پادشاهی تکیه کرده و داره حکومت میکنه . از این حکوتهای کوچک محلی این روزها زیاد پیدا میشه . از مردم طلب داره و برای مردم که هزار تا مشکل جور وا جور دارن قیافه میگیره . نمیدونم چرا هیچ کدوم از این "کًسَک" ها به خودش نمیگه هیچ کس مهمی نیست . یکیه عین همه مردم . تا هر کسی به یه جایی میرسه (حتی اگر اونجا نازلترین و دون پایه ترین مقام ها هم باشه) به خودش اجازه میده که به مردم دستور بده و اونایی که باید کارشونو انجام بده رو به دید بردگان خودش نگاه میکنه ! البته این تقصیر ما هم هست . مایی که از کودکی به بچه هامون میگیم اگه فلان کار بد رو بالفرض بکنی میدیمت دست آقا پلیسه . مایی که عادت کردیم به پاچه خواری برای استیفای حقوق طبیعیمون ! نمیدونم چرا وقتی وارد فرودگاه میشم یه عده خیلی خوش تیپ و خیلیم خوب به ظاهر خودشون رسیده رو میبینم که دستشونو کردن تو جیبشونو دارن به یک گوشه سقف طوری نگاه میکنن که یه کسی اگه نگاشون کنه خیال میکنه که : وه ! اینا بابا چقدر متفکرن ... بابا خودمون باشیم . راحت باشیم . قیافه آخه برای کی میگیریم ؟ برای کی کلاس میذاریم . از اینها هم بگذریم ... چون امشب حرفها یه خورده خشک بود و با روحیات خودم هم زیاد سازگار نیست با یه شعر از هلالی جغتایی تموم میکنم که منو یاد روزهای شیرین بهمن ماه 80 میاندازه چه یاد حسرت آوری
نا گاه اگر ز ما سخنی گوش میکنی
یک لحظه نا گذشته فراموش میکنی
گویی به دیگران سخن اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو خاموش میکنی
یک روز هم به مجلس ما باده بر فروز
تا چند حدیث دگران گوش میکنی؟
دست مرا بگیر که از پا فتاده ام
با دیگران چه دست در آغوش میکنی؟
گوش رضا به قول هلالی نمیدهی
گویا حدیث مدعیان گوش میکنی
یک لحظه نا گذشته فراموش میکنی
گویی به دیگران سخن اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو خاموش میکنی
یک روز هم به مجلس ما باده بر فروز
تا چند حدیث دگران گوش میکنی؟
دست مرا بگیر که از پا فتاده ام
با دیگران چه دست در آغوش میکنی؟
گوش رضا به قول هلالی نمیدهی
گویا حدیث مدعیان گوش میکنی
1 comment:
age khodemun o betunim beshnasim kole moshkelatemun hal mishe
hamintori edame bede rafigh!
Post a Comment