Monday

...‏سیاهی لشکران بخش پایانی خداحافظ


هر چند که زنده بود در من می مرد


مثل خوره عشق و روح و جسمم را خورد


تنــهایی و شعر را به من می بخشید


دزدی که تمام دردهایم را برد...‏


بخشی از یک نوشته طولانی که هیچ وقت تمام نشد...‏
تقدیم به سهراب سپهری!‏

از داستانی که نوشته می شوم...‏

تنها بود. روی تخت دراز کشیده بود. به سقف زل زده بود و در حالی که سعی می کرد فکرش را بر شروع داستان جدیدش متمرکز کند، هزار جور فکر و خیال به سراغش می آمد. فکرهایی که معلوم نبود از کجا سرازیر می شدند. فکرهایی بی ادامه که انگار فقط برای پرت کردن حواس درست شده بودند. داشت به این فکر می کرد که چه طور می شود به هیچ چیز فکر نکرد که یهو یادش آمد این  اولین باری نیست که...‏ در فکر فرو رفت.‏

با چشم های باز رو به سقف خوابیده بود. دلش را به هیچ چیز خوش کرده بود و پلک نمی  زد. وابسته ی همان هیچ بود. یک هیچ ِ وابسته به تنها بودن. همه ی آن هیچ با صدای باز شدن در روی سرش خراب شد.‏

‏- دری که باز کردی یک در معمولی نیست بلکه تنها یک در است! دری که میان دو هیچ است. اگرچه در است اما چیزی را به چیزی باز نمی کند. همان طور که می بینی در چنین شرایطی این خودِ در است که شاید تنها چیز قابل تامل است. همه ی واسطه ها به نوعی وابسته اند. من می خواهم تو  را بی واسطه به خودت برسانم. من یکی از همین درهایم. به من فکر کن...‏



  چشم هایش هنوز باز بود. انگار به چیزی فکر می کرد. چیزی شبیه نبودن در جایی که هست. نیست. دقیقا همین جا بود که گمش کردم! از اینجا به بعد دیگر من راوی قصه ی او نیستم. انگار او مرا به قصه اش آورده است یا نه! شاید اصلا من خود قصه ی جدید او باشم! نمی دانم. بعد از این دیگر او تنهاست و تنهایی هرچند سخت اما ساده است!‏

تنهایی یعنی از هر طرف که فرار می کنی باز به خودت می رسی. یادم می آید که چه طور زمانی می خواستم خودم رو عوض کنم بلکه از این تنهایی در بیایم، غافل از این که این عوض شدن امری درونی نیست چون همه ی مشکل من در درجه ی اول تصویری    ست که خودم از خودم دارم و در سطحی پایین تر تصویر متفاوتی که دیگران از من دارند و هیچ یک از این تصاویر «من» نیست یا اگر هست، خوشایند نیست. خلاصه این بود که یک روز تصمیم گرفتم داستانی بنویسم از منی که قرار است در من عوض شود. ‏
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نوشتم و نوشتم و نوشتم و ... اما عوض نشدم و هیچ چیز عوض نشد... تنها چیزی که گیرم آمد مقدار زیادی نا امیدی بود.‏
این جور داستان ها را نمی شود خط زد چون وقتی می نویسی بخشی از تو می شود. اما می شود پنهانش کرد

اینجا تصمیم می گیرم که در داستانم بمیرم پس برای همیشه با دنیای ادبیات خداحافظی می کنم!‏


بعد از این گریه و گریه ...‏

1 comment:

Milad said...

:(

اشتباه میکنی.