تردید شاید فقط مرز باریکی میان حماقت و جسارت باشد. حسرت اما فصلی طولانی است از نا امیدی تا زوال..... زوال تدریجی زوال ِ بی زوال...
با دستهای یخ زده بغضم را باز می کنم و با نگاهی بی معنا و سرد به شعری که نسروه ام خیره می شوم
هنوز هم از خودم می پرسم: " زندگی برای عبور است یا حضور؟" ... من چقدر سخت بوده ام! چقدر به سختی گذشته ام یا بر من گذشته است! به سختی هنوز هستم!
و هنوز خودخواهانه به خودم فکر می کنم هرچند مثل همیشه از خودم بیزارم
هنوز هم از خودم می پرسم: " زندگی برای عبور است یا حضور؟" ... من چقدر سخت بوده ام! چقدر به سختی گذشته ام یا بر من گذشته است! به سختی هنوز هستم!
و هنوز خودخواهانه به خودم فکر می کنم هرچند مثل همیشه از خودم بیزارم
1 comment:
مهیار عزیزم
یادت نمیاد اما یک بار احساساتی شدیم و گریه کردیم... زمستون بود و تو اومده بودی خوابگاه... و بعدشم کلی خندیدیم... چه روزایی بود(میدونم... خودمم منظورمو نمی فهمم... چه روزایی؟؟؟؟) آره دیگه... چطوری پسر؟... من خوشحال ترم و چاق تر و ازدواج نکردم... مطمئن نیستم اما حدس می زنم تو ازدواج کرده باشی ... تبریک و خوش باشید... آیا بچه ای داری؟... ی نینی کوچولوی بی همتا... امیدوارم... اگه هست ببوسش از طرف... شاد باش... همیشه... می دونم همیشه نمی تونی مثل همه... ولی سعی کن... دوست دارم پسر.... اگه خواستی می تونم جک برات بفرستم لاقل اونایی که فکر می کنم نشنیده باشی... شاد باش
Post a Comment