in sleep he sang to me in dreams he came
the voice which calls to me and speaks my name
and do I dream again? for now I find
the phantom of the opera is there inside my mind...
...
باران می آید. دستانش را گرفته ام و تمام شهر را می رقصیم. می خندم، گریه می کنم و باران تمام احساسم را پاک می کند. کنار من احساس خوشبختی می کند و من گرچه غم انگیزترین حقیقت اما از زندگی لبریزم و تنها اوست که می فهمد، تنها اوست که می داند. هیچ کس نمی فهمد. هیچ کس نمی داند و در این تناقض ساده تا زنده ام امیدوار می مانم...
1 comment:
...and I follow in the rain,
Post a Comment