Thursday

وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت

in sleep he sang to me in dreams he came
the voice which calls to me and speaks my name
and do I dream again? for now I find
the phantom of the opera is there inside my mind...
...

باران می آید. دستانش را گرفته ام و تمام شهر را می رقصیم.  می خندم، گریه می کنم و باران تمام احساسم را پاک می کند. کنار من  احساس خوشبختی می کند و من گرچه غم انگیزترین حقیقت اما از زندگی لبریزم و تنها اوست که می فهمد، تنها اوست که می داند.‏ هیچ کس نمی فهمد. هیچ کس نمی داند و در این تناقض ساده  تا زنده ام امیدوار می مانم...‏


1 comment:

Kasra said...

...and I follow in the rain,