Monday

در من خبریست

کسی‌ مرا به نجوا نشسته است

کسی‌ که هیچ

کسی‌ که نیست

به بیداری درختان باغ تنهایی‌

به آبی‌ آرزوهای بی‌ سرانجامی

کسی‌ مرا به قعر زندگی‌ رسانده است

کسی‌ که نیست

کسی‌ که هیچ

مرا به نجوا نشسته است


مه‌ یار

3 comments:

Somayeh said...

شاید صدایی از نوع شعر
.
.
.

اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است

من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام

*****

من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم

من صداي نفس باغچه را مي شنوم

و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد

و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،

عطسه آب از هر رخنه سنگ ،

چكچك چلچله از سقف بهار.

و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .

و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراكم شدن ذوق پريدن در بال

و ترك خوردن خودداري روح .

من صداي قدم خواهش را مي شنوم

و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .

ضربان سحر چاه كبوترها ،

تپش قلب شب آدينه ،

جريان گل ميخك در فكر

شيهه پاك حقيقت از دور .

من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق

و صداي باران را ، روي پلك تر عشق

روي موسيقي غمناك بلوغ

روي آواز انار ستان ها

و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب

پاره پاره شدن كاغذ زيبايي

پرو خالي شدن كاسه غربت از باد

من به آغاز زمين نزديكم

Kasra said...

WOW Mahyar! This is beautiful. The first verse just grabs and pushes you all the way to the last verse.
I love this.

Somayeh said...

Happy Valentine

عاشقتم مثل همیشه عزیزترین مهیار شاعر

:*