مرا نتوان به ناز و سرگرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد
صائب تبریزی
دلم تنگ نوجوانی ام شده است. دیشب خواب شبهای شهریور رو میدیدم. یادش بخیر وقتی مهدی موسوی خیلی جوانتر و پرشور تر از حال بود. هیلا صدیقی بیشتر به فکر شعرش بود تا اون چشماش!یادش بخیر وقتی تاکسی از فرهنگسرای بهمن تا میدان ولیعصر صد تومان بود و یادش بخیر تمام سادگی های کودکانه و پاکمان توی کارگاه قصه نویسی استاد بهروزی و لطیفه های بی نمک فرهمند سر کلاس تمبک... زندگی ام را دوست داشتم و لذت روی لبانم همیشه میخندید. زندگی کتاب بود و کنجکاوی که ای کاش هرگز سر از بلوغ جسمی در نمی آوردم و عشق... ه
.
.
.
تا چشم کار میکرد خالی، حجم اتاقی که دیوارهایش به بلندای تنهایی من بود و خودحرفی هایی که ندیده و نشنیده به خورد گوش خودم دادم. مثل خوره به جان خودم افتادم تا بفهمم و احساس کنم. فهمیدم، احساس کردم ولی هیچ وقت باور نکردم که همیشه در فرار بودم از هر چه "نتوانستنهایم" بود. دل مشغولیم شعر بود و اندیشه اما واقعیت مجازی ام مهندس برق شد و تا امروز که دانشجوی دکترایش شده ام مثل یک ولد ناخواسته بی ادب تنها بارش را به دوش کشیده و اسمش را به یدک که مثلا میتوانم. گهگاه سر میروم مثل الآن که چیزی بنویسم شاید که یادم نرود چیستیم را و باشد که دیوانه تر نشوم. باور آرزوی دست نیافتنی و دلهره دشمن هر لحظه من است و من هنوز با خودم میجنگم تا آدم بشوم که شاید دست از این بیهوده بودنهای چرند بردارم ولی سخت است
تا چشم کار میکرد کاغذ بود و صندلی دشمن آرامش بود! استقلال معنایش اتاق بود و آزادی انتخاب قافیه های بدون روی... تنها صدا سکوت بود که در حجم خالی اندیشه ام جیغ میزد که : "های! تفاوت یعنی چه؟! ... گریه میکرد ولی جوابی نداشت" ه
راستی چرا همیشه دیر بود؟!! ... من نفهمیدم
1 comment:
دریای غم ساحل ندارد ک..گ..پارو بزن
فردا حاضری بزن در
Lucy's coffee
@11 a.m
Post a Comment