مدتهاست که گم میشوم هر روز در لایه های شب
و گمم میشود وطنم توی بادهای غربتهای غرب و غربتر از خاوری که هویتم را به اسارت گرفته ام برای مزه خوشمزه هیچ بودنش مثلا
و تو! آن پنجه ای که با حرفهای اثیریت باور نخواسته هایم را مچاله میشوی بی آنکه بدانی چه اندازه نا باورانه خواسته شدی برای نمیدانم هایمان
و من! دوباره سکوت میشوم تا از پای در آورم این غم همیشه و همه جا را یا شاید از پای درآورد مرا این انتظار دور، این انتظار همیشگی، این انتظار تلخ
1 comment:
دلم تنگ شده بود واسه نوشته هات
دوست دارم :*
Post a Comment