طلوع میشوم از شب
در پنجۀ پلنگ خیالی
که توی آب
بی وحشت از خفته درختان سر به هیچ
از قعر برکه ای به شبانگاه ِ گاه گاه
طلوع میشوم آرام
مثل شب
با دو شعر
یکی در دل
و دیگری بر لب
.
.
درون اتاقم
و روی تخت
شب را بدون خویش
ورانداز میکنم
غرق میشودم پنجۀ پلنگ
در برکۀ کوچک افکار
تا سراب
فرصت سوار عقربه ها
طعنه میزند
مه یار
No comments:
Post a Comment