Tuesday

ندانسته هایم زیاد است، نفهمیدنی هایم اما بیشتر. گاه آنقدراز زندگی سرمیروم که فراموشم میشود در دنیایی هستم که تا هستم زیادی ام میکند. از تنهایی بیزارم چون مرا به خیال میبرد. خیالهایی که گاه اندیشه ام را به اسارت میکشد. خودخواهیم "منی"ام را در مرکز زمان و مکان قرار میدهد. با کسی نمیگویم. هرگز نگفته ام و نخواهم گفت چون درد ِ من برای هیچ کس مهمتر از شهوت او نیست... برای همین هاست که زمین را دوست ندارم. دستم به آسمان نمیرسد اما. میخواهم میان ابرهای خیالیم به آرامشی جاودان برسم شاید که نفهمیدنی هایم به ادراک برسد و ندانسته هایم به باور. گاه آنقدر در خود گم میشوم که خود را در دیگر جایی میبینم. دیگر زمانی که نمیدانم. جایی که محمدم بوداست

1 comment:

kasra said...

Well said. Beautiful. More or less I have the same feeling.
Thanks for writing it.