طرح یک مرد نیم مرده و بی تاب
!عادت و ترس، خواب و شهوت و جوراب
مثل یک سخت واژه می پیچم
در میان خود و من و زمان گرداب
این غزل نیست، شب نوشته ای تنها
پاره خطی وزین میان من و شما
من که از بی نهایتم تا خویش
و شما دور از فواصل تشویش
منم از انتظار بیهوده
ازلتی اضطراب آلوده
منم از یک جهان "چرا" خسته
ولی، اما، اگر، تند، آهسته
پرم از شور و خالی از حرکت
و خودم را گرفته ام به باد کتک
من اثیرم اسیر تاثیرات
سرنوشتم به دست تغییرات
در فرار از جهان تقدیرم
با خودم من عجیب درگیرم
در زمان مثل باد میگذرم
زودی از اضطراب می دیرم
تا که شاید دریچه باز شود
روزی از انتظار میمیرم
مه یار
پ.ن 1: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
پ.ن. 2
هلا نامردمان شهر ویرانی خداحافظ
برای سالهایی سرد و طولانی خداحافظ
همین امروز یا فردا به یک خورشید میکوچم
که نزدیک است سرمای زمستانی خداحافظ
...
به روی لاشه ام تنها شما کفتارها هستید
سیاهی لشکران بخش پایانی خداحافظ
شما تنها به فکر عشقبازیهای خود باشید
چه فرقی میکند میمیرد انسانی خداحافظ
2 comments:
The first two verses are a great start.
کلا شعر دلشوره آوری برای من خواننده هستش. نمیدونم شاید چون گاهی اوقات زیاد از حد حساس هستم شاید هم دلیل دیگه ای داره که باید در خودم جستجوش کنم
رفیق با یک تعریف اینها اساسا شعر نیستن. من اون شاعری هستم که تا حالا شعری نگفته یا خیلی کم. شعر ویژگی های متمایز کننده ای داره مثل رهایی. شعر رهایی ست اما بعد از شعر هنوز اسیر منم. واسه همین وقتی اینجور نوشته ها یا نظم های منو میخونی که بوی ترس یا اسارت میدن با دید صادق هدایتی بخون. یعنی نویسنده خودش هم به جایی نرسیده یه جایی تو نوشته ش گم شده. اینجوری اضطراب خوندنش کمتره
Post a Comment