غریق تفکرم. اندیشه هایی که گاهی آنقدر پیچیده اند که احساس میکنم باید یکجا رهایشان کنم. رهایی که بارها به بهانه های خود فریبانه اتفاق افتاده اما چه سست و موقتی. اندیشه هایی که مثل خوره روح و جسمم را به اسارت میگیرند و هر بار مزمن تر و کاری تر با طرحی نو به سراغم باز می آیند. به هیچ غزلی منظم و به هیچ نوشته ای توصیف نمیشوند
...
میخواهم تصمیمی بگیرم که حتی ندانسته و نگرفته در درستی و ثباتش شک میکنم
میخواهم درون اتاق تنهایی ام تصمیمم را بگیرم اما تمام مشکل من همه آنهایی هستند که باید در اجرای هر تصمیم من مرا یاری دهند و حداقل مرا تحمل کنند. از تعارف بیزارم اما حتی با نزدیکترین های خود هم هرگز خودم نیستم و این خود نبودنم مرا آزار میدهد و اینکه به عشق دیگرانی که دوستشان دارم باید آنی باشم که "من"م از آن بیزار و خسته است
...
و چقدر تلخ است اینکه به تقدیر هم معتقد باشی بی آنکه به هیچ اعتقادی مؤمن باشی
و حرفهایی که غورتم داده شد
...
مه یار دردمند نامراد
پ.ن: تفکر با تعقل یکسان نیست
No comments:
Post a Comment