Saturday

دلتنگم
دلتنگ آرزوهای محال کودکی که همیشه تنها بود
دلتنگ دستان کوچک مادرم
،و سایه های سپید آرزو
زیر امواج پر امید موهای مادربزرگم
دلتنگم
دلتنگ کودکی که همیشه میخندید
و خیال میکرد
و خیال میبافت
عشق آهنگ نگاهش بود
مثل آب
بوی باران را میفهمید
دلتنگم

:دلم نصرت رحمانی میخواهد
.
می بافت دست سنگ "
 گیسوی رود را 
 می ریخت آفتاب 
پولک به روی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت 
می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
 پولک بر روی دامن چین دار آب مست 
 یک تکه ابر خرد 
 از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت 
تنها نهاد سایه ابر کبود را 
 کوتاه کرد قصه گفت و شنود را 
" بود و نبود را 
.
.


No comments: