چقدر ها که مثل ستاره می خوابم
هنوز روی عاشقانه ترین کودکی های آبی ام
برگ را هنوز سبز میبینم
و تحفه های دلم در دست
چشمانم دریچه های مهربانی اند
نور را میبوسم هنوز
و با آنکه میدانم
میدانم که دلتنگم
روی شانه های باد میگریم
اسب های معرفتم هنوز
در دشت بی کران دلم میتازند
و من
رفیقانم را در افق های دور
زیر سایه درختان بید
میلرزم
و فراموش میکنم
و یاد مرا میبرد از گل
از آیینه
از مریم های منتظر
پنجره های خانه باز
من اما نیستم که منتظر باشم
دیوارم بدون شعر
بدون عکس
و اگر نباشم
بالشتک وفادارم در حسرت اشک های من
...
کنایه های زندگی بر پیشانی ام
زبانم بسته در ناکجا
من گم شده ام
فضا را به من هدیه کنید
من در قفسم
می خواهم که سینه ام را بشکافم
شاید نعره هزاران "شین" نگفته باشد و
خون هزاران درد کشیده
من زیر تازیانه های دوستانم
هر روز خویش را از یاد برده و انکار میکنم
هر شب میان هجوم خود در گیر میشوم
من مانده ام
هیچ
هیچ
و این تنها واژه ای که مرا درک میکند
سالوس روزگار
و شرنگی به کام شعر
این است که من
هنوز زنده ام
مه
No comments:
Post a Comment